. ۸- حر بن یزید الریاحی و نقش او در کربلا
* الطبقات الکبری جلد۵، قسمت ۱، ص ۴۶۳ / ابن سعد، متوفای ۲۳۰:
* ترجمه مهدوی: حصین بن تمیم، حر بن یزید یربوعی را که از قبیله بنی ریاح بود همراه هزار تن به مقابله حسین گسیل داشت و گفت: همراه او حرکت کن و مگذار باز گردد تا به کوفه درآید و بر او سخت بگیر، حر بن یزید چنان کرد. حسینj راه عذیب را پیش گرفت و در منطقه جوف که حدود نجف است آنجا که میان دو آب است فرود آمد و در منطقه قصر ابیمقاتل منزل ساخت.[۱]
* * *
* الطبقات الکبری جلد۵، قسمت۱، ص ۴۶۹ / ابن سعد، متوفای ۲۳۰:
* ترجمه مهدوی: شمر بن ذی الجوشن گفت: هر کس آنچه را تو میگویی بفهمد خدا را بر هوای دل خود عبادت میکند. در این هنگام حر بن یزید که فردی از خاندان بنی ریاح بن یربوع بود روی به عمر بن سعد کرد و گفت: آیا تو با این مرد جنگ خواهی کرد؟ گفت: آری. حر گفت: آیا در هیچ یک از پیشنهادها که عرضه داشت خشنودی نیست؟ عمر پاسخ داد که اگر فرمان با خودم میبود چنان میکردم. حر گفت: سبحان الله چه گرفتاری بزرگی است که پسر دختر رسول خداb این پیشنهادها و سخنان را به شما عرضه میدارد و نمیپذیرید. حر بن زیاد ریاحی به حسینj پیوست و همراه او جنگ کرد تا کشته شد.[۲]
* * *
* تاریخ الیعقوبی جلد۲، ص۲۴۳ / متوفای بعد از ۲۹۲:
* ترجمه آیتی: امام حسین به سوی عراق رهسپار بود و چون به قطقطانه رسید از کشته شدن مسلم خبر یافت، عبیدالله بن زیاد چون از نزدیک شدن امام به کوفه اطلاع یافت، حر بن یزید را فرستاد تا او را از بازگشتن جلو گرفت و سپس عمر بن سعد بن ابیوقاص را با لشکری بر سر او فرستاد و در جایی نزدیک فرات به نام کربلا با امام حسین روبهرو شدند و حسین با شصت و دو یا هفتاد و دو مرد از اهل بیت و همراهان خویش بود و عمر بن سعد با چهار هزار، پس آب را بر او بستند و میان او و فرات حایل شدند و آنان را به خدای عز و جل سوگند داد، لیکن تن ندادند مگر آنکه با او بجنگند یا هم تسلیم شود تا او را نزد عبیدالله بن زیاد بفرستند و او خود هر چه خواهد نظر دهد و فرمان یزید را درباره او اجرا کند.[۳]
* * *
* الأخبار الطوال، ص۲۴۹ / دینوری، متوفای ۲۹۲:
* ترجمه مهدوی: سواران که هزار تن بودند به فرماندهی حر بن یزید تمیمی یربوعی رسیدند، امامj همین که نزدیک شدند به جوانان خود دستور فرمود با مشکهای آب به استقبال آنان بروند و ایشان همگی آب آشامیدند و اسبهای خود را هم سیراب کردند و همگی در سایه اسبهای خود نشستند و لگامهای آنان در دست ایشان بود، چون ظهر فرارسید امام حسینj به حر فرمود آیا همراه ما نماز میگزاری یا تو با یاران خودت و من با یاران خودم نماز بگزاریم؟ حر گفت همگان با تو نماز میگزاریم و امام حسینj پیش رفت و با همگان نماز گزارد و چون نماز تمام شد روی خود را به سوی سواران کرد و فرمود: ای مردم من در پیشگاه خداوند و حضور شما معذورم، من پیش شما نیامدم تا آنکه نامهها و فرستادگان شما را دریافت کردم و دیدم اکنون اگر عهد و پیمان با من میبندید که مایه اطمینان من باشد با شما به شهر شما میآیم و اگر چیز دیگری است به همان جا که آمدهام برمیگردم.قوم سکوت کردند و پاسخی ندادند و چون هنگام نماز عصر فرا رسید مؤذن اذان گفت و پس از آن که اقامه گفت و امامj همچنان با هر دو گروه نماز گزارد و پس از نماز همان سخن را تکرار فرمود. حر بن یزید گفت به خدا سوگند ما نمیدانیم نامههایی که میگویی چیست. امام حسینj فرمود خرجینی را که نامههای ایشان در آن است بیاورید و آوردند و نامهها را برابر حر و یارانش فرو ریختند. حر گفت ما از کسانی نیستیم که چیزی از این نامهها را برای تو نوشته باشیم و ماموریم هنگامی که به تو رسیدیم از تو جدا نشویم تا تو را به کوفه پیش امیر عبیدالله بن زیاد ببریم. امامj فرمود مرگ از این کار آسانتر است و دستور فرمود بارها را بستند و یارانش سوار شدند و آهنگ بازگشت سوی حجاز فرمود، ولی سواران حر مانع از حرکت ایشان شدند. امام حسین به حر فرمود چه قصدی داری؟ گفت به خدا سوگند میخواهم تو را پیش امیر عبیدالله بن زیاد ببرم، فرمود در این صورت به خدا سوگند با تو جنگ خواهم کرد و چون گفتگو میان ایشان بسیار شد حر گفت من مامور به جنگ با تو نیستم و فقط به من دستور دادهاند از تو جدا نشوم، اکنون چیزی اندیشیدهام که به آن وسیله از جنگ با تو در سلامت بمانم و آن این است که میان خود و من راهی را برگزینی که نه به کوفه بروی و نه به حجاز و همین گونه رفتار میکنیم تا رای عبیدالله بن زیاد برسد.[۴]
* * *
* الأخبار الطوال، ص ۲۵۱ / دینوری، متوفای ۲۹۲:
* ترجمه مهدوی: امام حسینj از قصر بنی مقاتل همراه حر بن یزید حرکت فرمود و هر گاه آهنگ صحرا میکرد حر او را از آن کار باز میداشت تا آنکه به جایی به نام کربلا رسیدند، از آن جا اندکی به سوی راست حرکت کردند و به نینوی رسیدند و در این هنگام مردی که بر مرکبی راهوار سوار بود از مقابل شتابان آمد و همگان منتظر او ایستادند، چون آن مرد رسید به حر سلام داد و به امام حسینj سلام نداد و نامهای از ابن زیاد برای حر آورد که در آن چنین نوشته بود. اما بعد، همان جا که این نامهام به دست تو میرسد بر حسینj و یاران او سخت بگیر و او را در بیابانی بدون آب و سبزه فرود آور و حامل این نامه را مامور کردهام تا من را از آن چه انجام میدهی آگاه سازد و السلام. حر نامه را خواند و سپس به امام حسینj داد و گفت مرا چارهای از اجرای فرمان امیر عبیدالله بن زیاد نیست همین جا فرود آی و برای امیر بهانهای بر من قرا مده. امام حسینj فرمود کمی ما را پیشتر ببر تا به این دهکده غاضریه که با ما یک تیررس فاصله دارد برسیم یا به آن دهکده دیگر که نامش سقبه است و در یکی از این دو دهکده فرود آییم، حر گفت امیر برای من نوشته است ته را در سرزمین خشک و بیآب فرود آورم و چارهیی از اجرای فرمان او نیست.[۵]
* * *
* تاریخ الطبری، جلد۵، ص۳۸۹ / متوفای ۳۱۰:
* ترجمه پاینده: گفت: حسین بن علی به سبب نامهای که مسلم بن عقیل به او نوشته بود بیامد و چون به جایی رسید که میان وی و قادسیه سه میل فاصله بود حر بن یزید تمیمی او را بدید و گفت: آهنگ کجا داری؟ گفت: آهنگ این شهر دارم. گفت: بازگرد که آن جا امید خیر نداری.[۶]
* * *
* تاریخ الطبری، جلد۵، ص۴۰۱ / متوفای ۳۱۰:
* ترجمه پاینده: علی بن طعان محاربی گوید: با حر بن یزید بودم، با آخرین دسته از یاران وی رسیدیم و چون حسین دید که من و اسبم تشنهایم گفت: راویه را بخوابان. که راویه به نزد من معنی مشک میداد. آنگاه گفت: برادرزاده شتر را بخوابان. گوید: و من شتر را خوابانیدم. گفت: آب بنوش و من نوشیدن آغاز کردم و چون مینوشیدم آب از مشک بیرون میریخت. حسین گفت: مشک را بپیچ. گوید: و من ندانستم چه کنم. حسین بیامد و مشک را کج کرد و من آب نوشیدم و اسبم را آب دادم. گوید: حر بن یزید از قادسیه سوی حسین آمده بود، که وقتی عبیدالله بن زیاد از آمدن حسین خبر یافت حصین بن نمیر تمیمی سالار نگهبانان را فرستاد و گفت که در قادسیه جای گیرد و همه جا از قطقطانه تا خفان دیدهبان نهد و حر بن یزید با این هزار سوار از قادسیه به مقابله حسین آمده بود. گوید: حر هم چنان در مقابل حسین بود، تا وقت نماز رسید، نماز ظهر. حسین، حجاج بن مسروق جعفی را گفت که اذان بگوید و او بگفت و چون وقت اقامه گفتن رسید حسین برون آمد، ردایی داشت و عبایی با نعلین. حمد خدا گفت و ثنای او کرد آنگاه گفت: ای مردم مرا به پیش خدا عز و جل و شما این عذر هست که پیش شما نیامدم تا نامههای شما به من رسید و فرستادگانتان آمدند که سوی ما بیا که امام نداریم، شاید خدا به وسیله تو ما را بر هدایت فراهم آرد. اگر بر این قرارید آمدهام، اگر عهد و پیمانی کنید که اطمینان یابم به شهر شما آیم و اگر نکنید و آمدن مرا خوش ندارید، از پیش شما باز میگردم و به همان جا میروم که از آن سوی شما آمدهام. گوید: اما در مقابل وی خاموش ماندند و مؤذن را گفتند اقامه بگوی و او اقامه نماز بگفت. گوید: حسینj به حر گفت: میخواهی با یاران خویش نماز کنی؟ گفت: نه، تو نماز میکنی و ما نیز به تو اقتدا میکنیم. گوید: پس حسین پیشوای نماز آنها شد، آنگاه به درون رفت و یارانش به دور وی فراهم آمدند. حر نیز به جای خویش رفت و وارد خیمهای شد که برایش زده بودند و جمعی از یارانش بر او فراهم شدند، بقیه یارانش نیز به جای صفی که داشته بودند رفتند و از نو صف بستند هر کدامشان عنان مرکب خویش را گرفته بود و در سایه آن نشسته بود. وقتی پسین گاه رسید، حسین گفت: برای حرکت آماده شوید. پس از آن برون آمد و بانگزن خویش را بگفت تا ندای نماز پسین داد و اقامه گفت. سپس حسین پیش آمد و با قوم نماز کرد و سلام نماز بگفت آن گاه رو به جماعت کرد و حمد خدای گفت و ثنای او کرد سپس گفت: اما بعد: ای مردم اگر پرهیزکار باشید و حق را برای صاحب حق بشناسید، بیشتر مایه رضای خدا است. ما اهل بیت به کار خلافت شما از این مدعیان ناحق که با شما رفتار ظالمانه دارند، شایستهتریم. اگر ما را خوش ندارید و حق ما را نمیشناسید و رأی شما جز آن است که در نامههاتان به من رسیده و فرستادگانتان به نزد من آوردهاند، از پیش شما باز میگردم. حر بن یزید گفت: به خدا ما نمیدانیم این نامهها که میگویی چیست؟ حسین گفت: ای عقبه پسر سمعان خرجینی را که نامههای آنها در آن است بیار. گوید: عقبه خرجینی پر از نامه بیاورد و پیش روی آنها فرو ریخت. حر گفت: ما جزو این گروه که به تو نامه نوشتهاند نیستیم. به ما دستور دادهاند وقتی به تو رسیدیم از تو جدا نشویم تا پیش عبیدالله بن زیادت بریم. حسین گفت: مرگ از این کار به من نزدیکتر است. گوید: آن گاه حسین به یاران خویش گفت: برخیزید و سوار شوید. پس یاران وی سوار شدند و منتظر ماندند تا زنانشان نیز سوار شدند و به یاران خود گفت: برویم. گوید: و چون خواستند بروند، جماعت از رفتن شان مانع شدند. حسین به حر گفت: مادرت عزادارت شود چه میخواهی؟ گفت: به خدا اگر جز تو کسی از عرب ان این سخن را به من گفته بود و در این وضع بود که تو هستی، از تذکار عزاداری مادرش هر که بود دریغ نمیکردم. اما به خدا از مادر تو سخن گفتن نیارم مگر به نیکوترین وضعی که توان گفت: حسین گفت: چه میخواهی؟ گفت: به خدا میخواهم ترا پیش عبیدالله بن زیاد ببرم. حسین گفت: در این صورت به خدا با تو نمیآیم. حر گفت: در این صورت، به خدا ترا وا نمیگذارم. و این سخن سه بار از دو سوی تکرار شد. و چون سخن در میانه بسیار شد حر گفت: مرا دستور جنگ با تو ندادهاند، دستور دادهاند از تو جدا نشوم، تا به کوفهات برسانم. اگر دریغ داری، راهی بگیر که تو را به کوفه نرساند و سوی مدینه پس نبرد که میان من و تو انصاف باشد تا به ابن زیاد بنویسم. تو نیز اگر خواهی به یزید نامه نویسی، بنویس، یا اگر خواهی به ابن زیاد بنویس. شاید خدا تا آن وقت کاری پیش آرد که مرا از ابتلا به کار تو معاف دارد. آن گاه گفت: پس، از این راه برو و از راه عذیب و قادسیه به طرف چپ گرای که میان وی و عذیب هشتاد و سه میل بود. گوید: پس حسین با یاران خویش به راه افتادند و حر نیز با وی همراه بود.[۷]
* * *
* تاریخ الطبری، جلد۵، ص۴۰۸ / متوفای ۳۱۰:
* ترجمه پاینده: گوید: در این وقت سواری بر اسبی اصیل پدیدار شد که مسلح بود و کمانی به شانه داشت و از کوفه میآمد. همگی بایستادند و منتظر وی بودند و چون به آنها رسید به حر بن یزید و یارانش سلام گفت اما به حسینj و یارانش سلام نگفت. آنگاه نامهای به حر داد که از ابن زیاد بود و چنین نوشته بود، وقتی نامه من به تو رسید و فرستادهام بیامد، حسین را بدار در زمین باز بی حصار و آب. به فرستادهام دستور دادهام با تو باشد و از تو جدا نشود تا خبر بیارد که دستور مرا اجرا کردهای. و السلام. گوید: وقتی حر نامه را بخواند بدانها گفت: این نامه امیر عبیدالله بن زیاد است که به من دستور میدهد شما را در هم آنجا که نامهاش به من میرسد بدارم. این فرستاده او است که گفته از من جدا نشود تا نظر وی اجرا شود. گوید: ابوالشعثا، یزید بن زیاد مهاجر کندی نهدی، به فرستاده عبیدالله زیاد نگریست و رو به او کرد و گفت: مالک بن نسیر بدی هستی؟ گفت: بله. گوید: وی نیز یکی از مردم کنده بود.[۸]
* * *
* تاریخ الطبری، جلد۵، ص ۴۲۷ / متوفای ۳۱۰:
* ترجمه پاینده: عدی بن حرمله گوید: وقتی عمر بن سعد حمله برد، حر بن یزید بدو گفت: خدایت قرین صلاح بدارد، با این مرد جنگ میکنی؟ گفت: به خدا، بله جنگی که دست کم سرها بریزد و دستها بیفتد. گفت: به یکی از سه چیز که به شما گفت رضایت نمیدهید؟ عمر بن سعد گفت: به خدا اگر کار با من بود رضایت میدادم اما امیر تو این را نپذیرفت. گوید: حر بیامد و با کسان بایستاد، یکی از مردم قومش نیز با وی بود به نام قره پسر قیس. حر بدو گفت: امروز اسبت را آب دادهای؟ گفت: نه. گفت: نمیخواهی آبش دهی؟ قره گوید: به خدا پنداشتم که میخواهد دور شود و حاضر جنگ نباشد و نمیخواهد به هنگام این کار او را ببینم و از او خبر دهم، گفتمش: آبش ندادهام و میروم و آبش میدهم. گوید: از جایی که وی بود دور شدم. گوید: به خدا اگر مرا از مقصود خویش آگاه کرده بود با وی پیش حسین رفته بودم. گوید: بنا کرد، کم کم به حسین نزدیک شد، یکی از قوم وی به نام مهاجر پسر اوس گفت: ای پسر یزید چه میخواهی؟ میخواهی حمله کنی؟ گوید: او خاموش ماند و لرزش سراپایش را گرفت. مهاجر گفت: به خدا کار تو شگفتی آور است، هرگز به هنگام جنگ تو را چنین ندیده بودم که اکنون میبینم، اگر به من میگفتند: دلیرترین مردم کوفه کیست؟ از تو نمیگذشتم، این چیست که از تو میبینم؟ گفت: به خدا خودم را میان بهشت و جهنم مردد میبینم، به خدا اگر پاره پارهام کنند و بسوزانند چیزی را بر بهشت نمیگزینم. گوید: آنگاه اسب خویش را بزد و به حسینj پیوست و گفت: خدایم فدایت کند، من همانم که تو را از بازگشت بداشتم و همراه تو شدم و در این مکان فرودت آوردم. به خدایی که جز او خدایی نیست گمان نداشتم این قوم آنچه را گفته بودی نپذیرند و کار ما به این جا بکشد. به خویش میگفتم که قسمتی از دستور این قوم را اطاعت میکنم که نگویند از اطاعتشان برون شدهام ولی آنها این چیزها را که حسین میگوید میپذیرند، به خدا اگر میدانستم که نمیپذیرند چنان نمیکردم، این که پیش تو آمدهام و از آنچه کردهام به پیشگاه پروردگارم توبه میبرم، تو را به جان یاری میکنم تا پیش رویت بمیرم آیا این را توبه من میدانی؟ گفت: آری، خدا توبهات را میپذیرد و تو را میبخشد، نام تو چیست؟ گفتم: من حرم پسر یزید. گفت: تو چنانکه مادرت نامت داد، حری. ان شاء الله در دنیا و آخرت حری، فرود آی. گفتم: من به حال سواری از پیاده بهترم، بر اسبم مدتی با آنها میجنگم و آخر کارم به فرود آمدن میکشد. گفت: خدایت رحمت کناد، هر چه به نظرت میرسد بکن. گوید: حر پیش روی یاران خویش رفت و گفت: ای قوم، چرا یکی از این چیزها را که حسین به شما عرضه میکند نمیپذیرید که خدایتان از جنگ وی معاف دارد. گفتند: اینک امیر عمر بن سعد، با وی سخن کن. گوید: با وی سخنانی گفت همانند آن چه از پیش با وی گفته بود و نیز به یاران خویش گفته بود. عمر گفت: دلم میخواست اگر راهی مییافتم چنین میکردم. حر گفت: ای مردم کوفه، مادرتان عزادار شود و بگرید که او را دعوت کردید و چون بیامد تسلیمش کردید، میگفتید خویشتن را برای دفاع از او به کشتن میدهید. اما بر او تاختهاید که خونش بریزید، خودش را بداشتهاید، گلویش را گرفتهاید و از همه سو در میانش گرفتهاید و نمیگذارید در دیار وسیع خدا برود تا ایمن شود و خاندانش نیز ایمن شوند، به دست شما چون اسیر مانده که برای خویش نه سودی تواند گرفت و دفع ضرری تواند کرد، وی را با زنانش و کودکان خردسالش و یارانش از آب روان فرات که یهودی و مجوسی و نصرانی مینوشند و خوکها و سگان روستا در آن میغلطند ممنوع داشتهاید که هم اکنون از تشنگی از پا در آمدهاند، چه رفتار بدی با باقیماندگان محمد پیش گرفتهاید، اگر هم اکنون توبه نیارید و از این رفتارتان دست برندارید خدا به روز تشنگی آبتان ندهد. گوید: پیادگان قوم سوی او حمله بردند و تیر انداختند که برفت تا پیش روی حسین بایستاد.[۹]
* * *
* تاریخ الطبری، جلد۵، ص ۴۳۴ / متوفای ۳۱۰:
* ترجمه پاینده: ابوزهیر عبسی گوید: وقتی حر بن یزید به حسین پیوست یکی از بنی تمیم به نام یزید پسر سفیان گفت: به خدا اگر حر را وقتی که میرفت دیده بودم با نیزه دنبالش میکردم. گوید: در آن اثنا که کسان به جنگ بودند و جولان میدادند و حر به جماعت حمله آورده بود و گوش و ابروی اسب اش زخمدار بود و خون از آن روان بود، حصین بن تمیمی سالار نگهبانان بود و عبیدالله او را به مقابله حسین فرستاده بود که هم راه عمر بن سعد بود و بجز نگهبانان، سالاری سوارانی را که اسبشان نیز زره داشت به او داده بود به یزید بن سفیان گفت: این حر بن یزید است که آرزوی هم آوردی وی داشتی. گفت: خوب و سوی او رفت و گفت: ای حر، هم آوردی میکنی؟ گفت: بله و بدو پرداخت. گوید: از حصین بن تمیم شنیدم که میگفت: به خدا با حر هم آوردی کرد، گویی جانش در کفش بود. وقتی رو به رو شدند، حر مهلتش نداد و خونش بریخت.[۱۰]
* * *
* الفتوح، جلد۵، ص۷۶ / ابن أعثم، متوفای ۳۱۴:
* ترجمه هروی: در اثنای راه امیرالمؤمنین حسینj لشکری را دید که روی بدو دادند. چون رسیدند، هزار سوار بودند با سلاح تمام و عده ما لا کلام. آن حضرت کس فرستاد و پرسید: سردار شما کیست؟ گفتند: حر بن یزید الریاحی. آن حضرت او را نزدیک طلبید و فرمود: ای حر، به مدد ما آمدهای یا اراده جنگ با ما داری؟حر گفت: عبیدالله زیاد مرا به جنگ شما فرستاده است. آن حضرت چون این سخن از حر بشنید، فرمود: لا حول و لا قوه إلا بالله العلی العظیم. چون وقت نماز پیشین رسید، حضرت حجاج مسروق را فرمود: بانگ نماز بگوی و قامت کن تا نماز گزاریم. چون حجاج بانگ نماز گفت، امیرالمؤمنین حسینj آواز داد: ای حر، تو آن جا با اصحاب خود نماز میگزاری و من این جا با اصحاب خویش، یا اقتدا به ما میکنی؟حر گفت: اقتدا به شما میکنم. حجاج قامت گفت و امیرالمؤمنین حسینj هر دو لشکر را امامت کرد و نماز گزاردند. چون از نماز فارغ شد، برخاست و تکیه بر شمشیر کرده، خطبهای بگفت و بعد از حمد و ثنای باری تعالی و درود بر محمد مصطفیp گفت: ای مردمان، از جهت عذر خواستن از شما بر پای نخواسته، روی بدین شهر نیاورده و عزیمت این طرف نکردهام. تا آن وقت که نامهها به من رسید مشتمل بر استدعا و استحضار رسولان شما که جمعی کثیر بودند از اعیان و معارف فلان و فلان مصحوب مکتوب اهالی کوفه به نزد من آمدند و گفتند که، در آمدن به کوفه تعجیل باید که ما را امامی نیست که در نماز به او اقتدا کنیم و مصالح و مهمات ما را اصلاح فرماید. چون تو حاضر آیی، باشد که خدای تعالی به واسطه تو کارهای پریشان ما منتظم گرداند. اگر شما بر آن عهد و قول ثابتقدمید اینک آمدهام. اگر بر شما اعتماد است، تا در شهر شما بیایم و اگر از آن قول بگشتهاید و پشیمان شده و قدوم مرا کراهت میدارید، تا باز گردم و به مکه شوم. جمله مردان آن سخن از آن حضرت شنیدند و سرها به زیر افگنده، خاموش بودند، هیچ کس جوابی نمیداد. پس، حر بفرمود تا خیمه او بزدند، درون خیمه شد و بنشست. حسین بن علیj در مقابل او ایستاده بود و دیگران هم ایستاده بودند و عنانهای اسبان به دست گرفته. در اثنای این حال نامهای از کوفه رسید. به دست حر دادند. مضمون آن که: اما بعد، چون بر این مکتوب واقف شوی، حسین بن علیj و اصحاب او را محافظت کرده، از او دور نشو تا آن وقت که او را به نزد من آوری. آورنده نامه را فرمودهام که ملازم تو باشد و از تو جدا نشود تا آن وقت که آنچه فرمودهام به اتمام رسانی و مثال من را به اطاعت مقرون گردانی چه صواب و صلاح تو در آن است که یزید را از خود خشنود گردانی و الا عقوبتی عظیم را بر خود مهیا کردهای. چون این نامه به حر رسید، اصحاب خویش را بخواند و ایشان را گفت: این مخذول مردود عبیدالله بن زیاد نامهای به من نوشته و فرموده که حسین بن علیj را گرفته پیش او ببرم. چندان که در این کار اندیشه میکنم، از خویشتن باز نمییابم که سخنی گویم یا کاری کنم که حسینj را ناخوش آید. در این کار عظیم فروماندهام. پس، مردی از اصحاب حر، نام أبوالشعشا، روی به رسول عبیدالله آورده گفت: مادرت در فراق و عزایت باد به چه کار آمدهای؟ جواب داد: امام خویش را طاعت داشتم و بر بیعت خویش وفا کردم و نامه امیر خویش به نزد حر آوردم. أبوالشعشا او را گفت: به جان و سر من که در این طاعت که امام خویش را متابعت کردی در خدای تعالی عاصی شدی، خویشتن را هلاک کردی. دنیا و آخرت خود را به فساد آوردی و آتش دوزخ را برای خود مهیا داشتی. صفت امام تو این است که خدای تعالی در مصحف مجید میفرماید: و جعلناهم أئمه یدعون إلی النار و یوم القیامه لا ینصرون. ایشان در این گفت گو بودند که وقت نماز دیگر رسید و امیرالمؤمنین حسینj مؤذن را فرمود تا بانگ نماز و قامت بگفت. پس، امیرالمؤمنین حسینj لشکر را امامت کرد و چون از نماز فارغ شد، بر پای خاست و حمد و ثنایی بگفت و فرمود: ای مردمان، ما اهل بیت پیغمبر شماییم و از این جماعت که امارت و ولایت میکنند در شهر شما، در امارت و خلافت اولیتریم. اگر از خدای تعالی بترسید و حق ما بشناسید، خدای تعالی از شما راضی باشد و اگر قدوم مرا کراهیت دارید و بدان چه در نامهها نوشتهاید و مصحوب رسولان معتبر پیغام داده، وفا نمیکنید، بر شما حرجی نیست و شما را تکلیفی نمیکنم. صریحا بگویید تا باز گردم و به مکه روم. حر بن یزید که سرخیل لشکر بود پیشتر آمد و گفت: یا اباعبدالله، دو نوبت ذکر نامهها و رسولان بر لفظ مبارک شما رفت و من از آن خبر ندارم که نامهها کدام جماعت نوشتهاند و رسولان کدام طایفه بودهاند. امیرالمؤمنین حسینj غلام خویش که او را عقبه بن سمعان خواندندی، بخواند و او را گفت: آن خورجین که نامههای ایشان در آن است بیاور. عقبه برفت و خورجین را بیاورد و نامهها بیرون کرده، پیش ایشان بر زمین نهاد و بازگشت. معارف سواران پیش آمدند و عنوان نامهها بدیدند و حر بن یزید نیز بدید. آن گاه گفتند: ما از این قوم نیستیم که این نامهها نوشتهاند. عبیدالله زیاد فرموده که تو را پیش او بریم. امیرالمؤمنین حسینj بخندید و گفت: نه شما را این معنی میسر گردد. پس، فرمود که عورات را در کجاوه بنشانند و فرمود: سوار شوید تا بنگرم که اینها چه خواهند کرد. بر وفق اشارت امیرالمؤمنین برفتند و عیال و اطفال او را برنشاندند و روان شدند. لشکر کوفه راه ایشان بریدند و نگذاشتند که بروند. چون ایشان مانع رفتن اهل بیت شدند، امیرالمؤمنین حسین۰ دست به شمشیر زد وگفت: ای پسر یزید، چرا رها نکنی که آن جماعت بروند؟ ای مادرت به عزایت نشیند. حر گفت: یا ابن رسول الله، اگر دیگر کس نام مادر من بگفتی، با شمشیر جواب او دادمی اما حرمت تو و پدر تو و مادر تو بزرگ است و از آن چاره ندارم مگر آن که تو را نزد عبیدالله برم. حسین بن علیc گفت: نیایم و از سخن تو نیندیشم، چه خواهی؟حر گفت: اگر جان من و جان یاران من در این کار شود، سهل شمارم و لابد تو را نزد عبیدالله برم. امیرالمؤمنین حسینj فرمود: از میان لشکر خویش بیرون آی و من هم از میان اصحاب خویش بیرون آیم تا با یک دیگر در میدان بگردیم. اگر تو مرا بکشی، مراد تو و امیر تو برآید و اگر من تو را بکشم، بندگان خدای از تو باز رهند. حر گفت: یا اباعبدالله، مرا به قتل و قتال تو امر نفرمودهاند. بلکه گفتهاند از تو جدا نشوم تا تو را پیش عبیدالله برم. و الله که من کراهیت میدارم که سخنی گویم یا کاری کنم که تو را خوش نیاید. من مأمورم و المأمور معذور، چه کنم با این قوم بیعت کرده و به فرمان ایشان پیش تو آمدهام میدانم که جمله خلایق را روز قیامت به شفاعت جد تو احتیاج خواهد بود و من هراسانم و میترسم که نباید با تو جنگ کرد، آنگاه چگونه امید شفاعت داشته باشم؟ و العیاذ بالله که حرکتی کنم که رنجی بر تن بزرگوار تو رسد آنگاه خسر الدنیا و الآخره باشم. اگر تو را پیش عبیدالله نبرم، به هیچ نوع در کوفه نتوانم شد. جهان فراخ است، جای دیگر شوم بهتر از آن باشد که روز قیامت نعوذ بالله از شفاعت جدت محروم مانم. تو به سعادت نه از شارع، از راه نبهره به جای دیگر بیرون شو، من به عبیدالله مینویسم که حسینj به طرفی دیگر رفت او را درنیافتم. باری تا مرا به شفاعت جد تو امید بماند و سوگند بر تو میدهم ای حسینj که بر خویش رحمت کنی و به کوفه نروی. امیرالمؤمنین حسینj گفت: ای حر، مگر میدانی که مرا بخواهند کشت که این سخن میگویی؟ حر گفت: نعم یا ابن رسول الله، در این هیچ شکی نیست و شبهتی ندارم مگر به سعادت جانب مکه باز گردی. امیرالمؤمنین حسینj یاران خویش را گفت: هیچ یک از شما نه به شارع اعظم که به کوفه میرود هیچ راه دیگر میدانید؟ طرماح بن عدی گفت: یا ابن رسول الله، من راه دیگر میدانم. حسین بن علیc گفت: در پیش رو و ما را قلاووزی کن تا از آن راه که میدانی روان شویم. طرماح در پیش قافله برفت و امیرالمؤمنین حسینj با اهل بیت و اصحاب و اقربا در عقب او برفتند. دیگر روز طرماح ایشان را به منزل عذیب هجانات رسانید. چون آنجا فرود آمدند، ناگاه دیدند که حر با لشکر خویش بدان منزل رسید. امیرالمؤمنین حسینj فرمود: موجب آمدن تو بر عقب ما چیست؟ آخر نه تو گفتی که از راه بنهره به جایی که دل تو میخواهد روان شو، چون ما بدین سرزمین آمدیم، چرا بر اثر ما بیامدی؟حر گفت: چون از آن موضع برفتی، نامه عبیدالله رسید و مرا به ضعف و بد دلی منسوب کرده، سرزنشها نموده و ملامتها فرموده که چرا بگذاشتی تا حسین بن علیc برفت و او را پیش من نیاوردی. حسین بن علیc فرمود: اکنون بگذار تا به دیه نینوا شویم. حر گفت: نتوانم گذاشت، کار از دست من رفته است. اینک رسول عبیدالله است که با من است و فرموده که ملازم من باشد تا هر چه گویم و کنم باز گردد و عبیدالله را بازگوید.[۱۱]
* * *
* الفتوح،جلد۵، ص ۱۰۱ / ابن أعثم، متوفای ۳۱۴:
* ترجمه هروی: هیچ فریاد رسی نیست که ما را فریاد رسد و هیچ دفع کنندهای نیست که از جهت تحصیل رضای خدای تعالی دشمن را از اهل بیت پیغمبر دفع کند؟حر بن یزید الریاحی آواز امیرالمؤمنین حسینj را شنید. اسب برانگیخت و از لشکر عمر بیرون تاخت و پیش امیرالمؤمنین حسینj آمد و گفت: یا ابن رسول الله، اول کسی که به جنگ تو آمد، من بودم. این ساعت به خدمت تو شتافتم تا اول کس که در رکاب تو کشته شود، من باشم تا در روز قیامت جد تو مرا شفاعت کند. اول کسی که در میدان آمد و با این قوم جنگ کرد، حر بن یزید بود. رجزی به گفت و با ایشان جنگ میکرد و حملههای متواتر میبرد تا اسب او را پی کردند. اسب بیفتاد و وی پیاده بماند. روی از آن جماعت بگردانید. بر ایشان حمله میکرد و شمشیر میزد و مردانه میکوشید تا چند مرد از ایشان بینداخت، عاقبت زخمی گران یافت، وی را گرفتند و نزد امیرالمؤمنین حسینj آوردند. او را رمقی مانده بود. آن حضرت به دست مبارک گرد از روی او میسترد و میفرمود: مادر تو را نه به غلط حر نام کرده است. در این جهان نام تو حر بود و در آن جهان از آتش دوزخ حر خواهی بود. حر این بشارت شنیده، مرغ روح اش جانب بهشت پرواز کرد رحمه الله علیه.[۱۲]
* * *
* مروج الذهب، جلد۳، ص۶۰ / المسعودی، متوفای ۳۴۶:
* ترجمه پاینده: آنگاه ابن زیاد بگفت تا جثه مسلم را بیاویختند و سر او را به دمشق فرستادند وقتی حسین به قادسیه رسید، حر بن یزید تمیمی بدو رسید و گفت: ای پسر پیمبر قصد کجا داری؟ گفت: به کوفه میروم. وی قضیه قتل مسلم را او خبر داد و گفت: بار گرد که آنجا امید خیری نیست. حسین قصد بازگشت کرد اما برادران مسلم به او گفتند: به خدا ما بر نمیگردیم تا انتقام خود را بگیریم یا همگی کشته شویم. حسین گفت: بدون شما زندگی صفائی ندارد و به حرکت ادامه داد.[۱۳]
* * *
* مقاتل الطالبیین، ص۱۱۱ / أبوالفرج الإصفهانی، متوفای ۳۵۶:
* ترجمه فاضل: عبیدالله بن زیاد فرمان داد که حر بن یزید ریاحی راه عراق را به روی حسین بن علی ببندد. و حسین بن علی هم چنان از حجاز به سوی عراق میآمد. در طی راه با دو نفر عرب از قبیله بنی اسد برخورد کرد. از این دو اعرابی خبر کوفه پرسید: در جوابش گفتند: قلبهای مردم تو را میخواهد ولی شمشیرهایشان بر ضد تو آخته است. از این راه بازگرد. از حال مسلم بن عقیل جستجو کرد. در جوابش گفتند: مسلم بن عقیل به قتل رسیده است. ابوعبدالله افسوس خورد و فرمود: إنا لله و إنا إلیه راجعون فرزندان عقیل که ملتزم رکاب او بودند گفتند: تا ما خون مسلم را از کشندگان نجستهایم باز نخواهیم گشت هر چند که همه ما به خاک و خون فرو غلطیم. در این هنگام حسین بن علی به همراهان خود فرمود: هر کس که میخواهد ما را ترک گوید از همین جا راه خویش به پیش گیرد. من بیعت خود را از سر همه برداشتهام. عربهائی که همراه او تا آن جا آمده بودند پراکنده شدند جز اهل بیت او و گروهی از یاران وفادارش کسی با او نماند. از آنجا منزلی دیگر به سوی کوفه پیش رفتند. در آن منزل با حر بن یزید برخورد کردند. هنگامی که چشم همراهان حسین بن علی به سپاه حر ریاحی افتاد بانگ تکبیر در فضا طنین انداخت. ابوعبدالله الحسین پرسید به خاطر چه چیز الله اکبر گفتید؟ در گوشه بیابان نخلستان دیدهایم. گویندهای گفت: در این بیابان هرگز نخلستانی نبود گمان میکنیم که آن چه میبینیم گوش اسبها و نوک نیزهها باشد. حسین بن علی فرمود: به خدا من نیز چنین میبینم. مع هذا به رفتار خود ادامه دادند. حر بن یزید ریاحی بنا به فرمانی که داشت راه به رویشان گرفت. وتوضیح داد که من مجبورم شما را در هر بیابان که دریابم همان جا جبرا پیادهتان کنم و بر شما سخت بگیرم و نگذارم از جای خود به جای دیگر رخت بکشید. حسین بن علی فرمود: بنابر این با تو خواهم جنگید. به هوش باش که خون من مایه شقاوت تو نشود. مادر بر تو بگرید. حر ریاحی در جواب گفت: اگر جز تو، انسان دیگری از عرب هر که میخواهد باشد نام مادر من را این چنین به زبان میآورد در پاسخ نام مادرش با همین تحقیر ادا میکردم ولی خدا میداند که من از مادر تو جز با زیباترین و عالیترین تعبیری که ممکن است یاد نخواهم کرد. حسین بن علی و حر بن یزید با هم راه پیمودند تا به منزلی که افساس مالک نامیده میشد رسیدند. حر ریاحی در این جا جریان را به عبیدالله بن زیاد گزارش کرد. عقبه بن سمعان میگوید: هنگامی که از قصر مقاتل بار بستیم پارهای راه پیمودیم. حسین بن علی هم چنان بر پشت زین به خواب رفت. لحظهای چند در خواب بود و بعد سر برداشت و دوباره گفت: الحمد لله رب العالمین… إنا لله و إنا إلیه راجعون. علی بن الحسین که در کنار پدر مرکب میراند پیش آمد و گفت: فدای تو شوم علت این سپاس و استرجاع چه بود؟ ابوعبدالله در پاسخ پسرش گفت: هم اکنون در رؤیای خویش دیدم ای پسر من مردی بر اسبی سوار بود و میگفت: این قوم در این راه با مرگ هم سفرند و من چنین دانستهام که این خبر مرگ ما است به ما میرسد. علی بن الحسین گفت: امیدوارم چشمان تو پدر هرگز نبیند اما بگو ببینم مگر ما بر حق نیستیم. آری به خدائی که بندگان به سوی او باز میگردند حق با ما است. بنا بر این از مرگ باکی نداریم. حسین بن علی در پاداش این شهامت به پسر جوان اش گفت: جزاک الله خیر ما جزی ولد عن والده بهترین جزائی که پسری از پدرش میگیرد خدا تو نصیب تو کند ای پسر من.[۱۴]
* * *
* مقتل شیخ صدوق (الأمالی، ص ۱۵۴، با اندکی تفاوت در متن) / متوفای ۳۸۱ هجری:
* ترجمه صحتی: امام سجادj در ادامه میگوید: خبر به ابن زیاد رسید که حسین، در رهیمه فرود آمده است. پس حر بن یزید را با هزار سواره به سوی او گسیل داشت. حر گوید: آنگاه که از خانهام، رو به سوی حسین، خارج شدم، سه بار بر من ندا شد: ای حر، بهشت مژدهات باد! هر چه نگاه کردم کسی را ندیدم، با خود گفتم: مادر حر به عزایش نشیناد که برای جنگ با پسر رسولخدا میرود و به بهشت، بشارتش میدهند! حر [با سپاهش] هنگام ظهر، به حسینj رسید، حسینj پسرش را فرمود تا اذان و اقامه گفت و حسینj برخاست و برای هر دو گروه، نماز جماعت خواند. تا سلام نماز را گفت، حربن یزید پیش آمد و گفت: سلام و رحمت و برکات خدا بر تو باد، ای پسر رسول خدا! حسینj گفت: و علیک السلام، ای بنده خدا تو کیستی؟ پاسخ داد: من حر بن یزیدم. گفت: ای حر آیا بر مایی یا با ما؟ حر گفت: یابن رسول الله به خدا من به جنگ تو فرستاده شدهام اما من، از این که پایم بسته به موی سرم و دستانم زنجیر شده به گردنم، از قبرم برآیم و با رو به آتش سوزناک دوزخ انداخته شده به خدا پناه میبرم. یابن رسول الله، کجا میروی؟ به حرم جدت باز گرد که تو را خواهند کشت. حسینj گفت: میروم کشته شوم، این بر جوانمرد عار نیست گر هدف، حق باشد و رزمنده، تسلیم خدانیک مردان را حمایت تا کنم با جان و دل فارق از اغیارم و راهم ز گمراهان، جداگر بمانم سربلندم ور بمیرم باک نیست بر تو بس این ننگ، خواهی مرد اما بیهوا[۱۵]
* * *
* مقتل شیخ صدوق (الأمالی، ص ۱۶۰، با اندکی تفاوت در متن) / متوفای ۳۸۱ هجری:
* ترجمه صحتی: حر بن یزید بر اسبش نهیب زد و رو به سپاه حسینj، از سپاه عمرسعد گذشت و در حالی که دستش را بر سرش نهاده بود، میگفت: پروردگارا به سوی تو برگشتم، توبه مرا بپذیر که در دل دوستانت و فرزندان پیامبرت، وحشت انداختم. یابن رسول الله! آیا مرا توبتی تواند بود؟ گفت: آری، خدا تو را میپذیرد. گفت: یابن رسول الله، آیا به من رخصت میدهی که در دفاع از تو بجنگم؟ حسینj او را رخصت داد و او به آوردگاه تاخت در حالی که میگفت: با شمشیرم گردنتان را میزنم، به جانبداری از برترین کسی که تا حال در شهرهای عراق فرود آمده است. حر، هیجده مرد از آنها را کشت و خود نیز کشته شد هنوز خونش در جریان بود که حسینj به او رسید و گفت: بهبه! ای آزادمرد! تو به راستی، چنان که نامیده شدهای، در دو جهان آزادمردی، سپس حسینj رثایی در حق او سرود و گفت: چه نیک آزادمردی است، آزادمرد قبیله بنیریاح! آنگاه نیزهها از هر سو او را نشانه گرفته بودند، چه نیک از خود رسته و رهیده بود! و چه عاقبت به خیر بود این آزادمرد آنگاه که حسین را صدا کرد و پیش از همه در پگاهان از بند تن رهید.[۱۶]
* * *
* الإرشاد، جلد۲، ص۷۸ / المفید، متوفای ۴۱۳:
* ترجمه رسولی: و آن لشکر رسیدند و نزدیک هزار نفر سوار بودند همراه حر بن یزید تمیمی، پس بیامد تا با لشکر خود در گرمای طاقت فرسای نیمه روز در برابر حسینj ایستاد و حسینj با یاران خود عمامهها بر سر بسته شمشیرها را بگردن آویزان نموده بودند، حضرت که آثار تشنگی در لشکر حر دید به جوانان خود فرمود: این مردم را آب دهید و سیرابشان کنید و دهان اسبانشان را نیز تر کنید، پس چنان کردند و پیش آمده کاسهها و جامها را از آب پر کرده نزدیک دهان اسبها میبردند و همین که سه دهن یا چهار یا پنج دهن میخوردند از دهان آن اسب دور میکردند و اسب دیگری را آب میدادند تا همه را به این کیفیت آب دادند، علی بن طعان محاربی گوید: من آن روز در لشکر حر بودم و آخرین نفری بودم که دنبال لشکر بدان جا رسیدم، چون حسینj تشنگی من و اسبم را دید فرمود: راویه را بخوابان. راویه به معنای شتر آب کش و به معنای مشک آب نیز آمده. علی بن طعان گوید: راویه پیش من به معنای مشک بود و مراد حضرت شتر آب کش بود، از این رو من مقصود او را نفهمیدم، امامj که متوجه شد من نفهمیدم فرمود: ای پسر برادر شتر را بخوابان، من شتر را خواباندم فرمود: بیاشام. من هر چه میخواستم بیاشامم آب از دهان مشک میریخت، حسینj فرمود: سر مشک را بپیچان، من ندانستم چه بکنم، پس خود آن جناب برخاست و آن را پیچاند. پس آشامیدم و اسبم را نیز سیراب کردم و حر بن یزید از قادسیه میآمد و عبیدالله بن زیاد حصین بن نمیر را فرستاده بود و به او دستور داده بود به قادسیه فرود آید و حر بن یزید را از پیش روی خود با هزار سوار به سر راه حسین بفرستد، پس حر هم چنان برابر حسینj ایستاد تا هنگام نماز ظهر شد، پس آن حضرتj حجاج بن مسروق را دستور فرمود اذان نماز گوید و چون هنگام گفتن اقامه و وقت خواندن نماز شد حسینj لباس پوشیده و نعلین بر پا کرد و از بهر نماز بیرون آمد، پس حمد و ثنای خدای را به جا آورد سپس فرمود: ای گروه مردم من به نزد شما نیامدم تا آنگاه که نامههای شما به من رسید و فرستادگان شما به نزد من آمدند که به نزد ما بیا زیرا ما امام و پیشوائی نداریم و امید است خدا بوسیله تو ما را به راهنمائی و حقیقت فراهم آورد، پس اگر بر سر همان گفتهها و سخن خود هستید من به نزد شما آمدهام و شما پیمان و عهدی به من بدهید و بیعت خود را با من تازه کنید که به سبب آن آسوده خاطر باشم و اگر این کار را نمیکنید و آمدن مرا خوش ندارید از آنجا که آمدهام به هم آنجا بازمیگردم؟ همگی خاموش گشته کسی از آنان سخن نگفت، حضرت به اذانگو فرمود: اقامه بگو و نماز بر پا شد، پس به حر فرمود: آیا میخواهی تو هم با همراهان خود نماز بخوانی؟ عرض کرد: نه، بلکه شما نماز به خوان و ما نیز پشت سر شما نماز میخوانیم، پس حسینj با ایشان نماز خواند، سپس به خیمه خود درآمد و اصحابش نزد او گرد آمدند و حر نیز به جای خویش بازگشت و به خیمه که برای او در آنجا برپا کرده بودند درآمد و گروهی از همراهانش به نزد او آمده و بقیه آنان به صف لشکر که در آن بودند بازگشتند، هر مردی از آنان دهنه اسب خود را گرفت و در سایه آن نشست، چون هنگام عصر شد حسینj دستور فرمود: آماده رفتن شوند، همراهان حضرت آماده رفتن شدند، سپس به منادی خود دستور داد برای نماز عصر آواز دهد و اقامه نماز گفته، امام حسینj پیش آمده ایستاد و نماز عصر خواند و چون سلام داد به سوی آن مردم برگشت و حمد و ثنای خدای را به جا آورد سپس فرمود: اما بعد، ای گروه مردم همانا اگر شما از خدا بترسید و حق را برای اهل آن بشناسید بیشتر باعث خوشنودی خداوند از شما میباشد و ما خاندان محمدp هستیم و سزاوارتر به فرمانروائی بر شمائیم از اینان که ادعای چیزی کنند که برای ایشان نیست و به زور و ستم در میان شما رفتار کنند و اگر فرمانروائی ما را خوش ندارید و میخواهید در باره حق ما نادان بمانید و اندیشه شما اکنون جز آن است که در نامهها به من نوشتید و فرستادگان شما به من گفتند هم اکنون از نزد شما باز گردم؟ حر گفت: من به خدا نمیدانم این فرستادگان و این نامهها که میگوئی چیست! حسینj به برخی از یارانش که نام او عقبه بن سمعان بود فرمود: ای عقبه بن سمعان آن دو خرجین و دو کیسه بزرگی که نامههای ایشان در آن است بیرون بیار، پس آن مرد دو خرجین پر از نامه و کاغذ بیرون آورد و جلوی آن حضرت ریخت، حر گفت: ما از آن کسان نیستیم که این نامهها را به تو نوشتهاند و ما تنها دستور داریم که چون تو را دیدار کردیم از تو جدا نشویم تا تو را در کوفه بر عبیدالله در آوریم، حسینj فرمود: مرگ برای تو نزدیکتر از این آرزو است، سپس رو به اصحاب خود کرده فرمود: سوار شوید، همراهان آن حضرت سوار شده و درنگ کردند تا زنان نیز سوار شده آنگاه فرمود: به راه مدینه بازگردید، همین که رفتند بازگردند آن لشکر از بازگشت آنان جلوگیری کردند، حسینj به حر فرمود: مادر به عزایت بنشیند از ما چه میخواهی؟ حر گفت: اگر کسی از عرب جز تو در چنین حالی که تو در آن هستی این سخن را به من میگفت من نیز هر که بود نام مادرش را به عزا گرفتن میبردم، ولی به خدا من نمیتوانم نام مادر تو را جز به بهترین راهی که توانائی بر آن دارم ببرم، حسینj فرمود: پس چه میخواهی؟ گفت: میخواهم شما را به نزد امیر یعنی عبیدالله ببرم، فرمود: به خدا من همراه تو نخواهم آمد، حر گفت: من نیز به خدا دست از تو باز ندارم و سه بار این سخنان میان آن حضرت و حر رد و بدل شد و چون سخن میانشان بسیار شد، حر گفت: من دستور جنگ کردن با شما ندارم، جز این نیست که دستور دارم از تو جدا نشوم تا شما را به کوفه ببرم اکنون که از آمدن به کوفه خودداری میکنی، پس راهی در پیش گیر که نه به کوفه برود و نه به مدینه و میانه گفتار من و گفتار شما انصاف برقرار گردد، تا من در این باب نامه به امیر یعنی عبیدالله بنویسم، شاید خدا کاری پیش آرد که سلامت دین من در آن باشد و آلوده به چیزی در کار تو نشوم، از اینجا روانه شو، پس حضرت از سمت چپ راه قادسیه که به کوفه میرفت و راه عذیب که به مدینه میرفت به راه افتاد و حر نیز با همراه انش با آن حضرت میرفتند و حر هم چنان به آن جناب میگفت: ای حسین من خدا را درباره خود بیاد تو آورم و بخدا سوگندت دهم که اگر بخواهی جنگ کنی کشته خواهی شد! حسینj فرمود: آیا به مرگ مرا بیم دهی؟ و آیا اگر مرا بکشید کارهای شما روبه راه میشود و خاطرتان آسوده خواهد شد؟ یعنی این فکر اشتباهی است که شما میکنید؟ و من چنان گویم که برادر اوس به پسر عمویش که میخواست به یاری رسول خداp برود و پسر عمویش او را بیم میداد و میگفت: کجا میروی؟ کشته خواهی شد در پاسخش گفت: من میروم و مرگ برای جوان یا جوانمرد ننگ نیست، هنگامی که نیتش حق باشد و در حال اسلام بجنگد. و در راه مردان صالح و شایسته جانبازی کند و از نابودشدگان در دین جدا گشته، به گنهکاری پشت کند. پس در این صورت اگر زنده ماندم پشیمان نیستم و اگر مردم سرزنشی ندارم، بس است برای تو که زنده بمانی و بینی تو را به خاک بمالند و زبون شوی. حر بن یزید که این سخن را شنید دانست آن حضرت تن به کشته شدن داده ولی تن به خواری و تسلیم شدن به پسر زیاد نداده، از این رو، به کناری رفت و با همراهان خود از یک سو میرفت و حسینj از سوی دیگر، تا به منزل عذیب الهجانات رسیدند.[۱۷]
* * *
* الإرشاد، جلد۲، ص ۸۲ / المفید، متوفای ۴۱۳:
* ترجمه رسولی: از چه حمد خدای را به جای آوردی و انا لله … بر زبان راندی؟ فرمود: پسر جان اندکی خواب رفتم، پس در آن خواب اندک سواری را دیدم که پیش روی من آشکار شد و میگفت: این گروه میروند و مرگها به سوی ایشان میرود! دانستم که آن جانهای ما است که خبر مرگ ما را میدهد، علی گفت: پدر جان خداوند بدی برای شما پیش نیاورد آیا مگر ما بر حق نیستیم؟ فرمود: چرا سوگند بدان خدائی که بازگشت بندگان به سوی اوست ما برحقیم گفت: پس ما در چنین حالی باک نداریم از این که بر حق بمیریم، حسینj به او فرمود: خدایت بهترین پاداشی که فرزندی از پدر خود برد به تو عنایت کند و چون صبح شد فرود آمده نماز بامداد بخواند و به شتاب سوار شد و با همراهان و اصحاب سمت چپ را گرفته میخواست آنان را از لشکر حر پراکنده سازد، پس حر بن یزید میآمد و او و یارانش را به سمت راست که به کوفه میرفت باز میگرداند و هر گاه حر آنان را به سمت کوفه باز میگرداند و سخت میگرفت آنان نیز مقاومت کرده از رفتن به سمت راست خودداری میکردند و حر با همراهان به کناری میرفتند، پس هم چنان به سمت چپ رفتند تا به نینوی همان جا که حسینj فرود آمد رسیدند، در این هنگام سواری که بر اسبی نیکو سوار بود و سلاح جنگ به تن داشت و کمان بر دوش افکنده بود از سمت کوفه رسید، پس همگی چشم به راه او ایستادند، چون به آنان رسید به حر بن یزید و همراهانش سلام کرده و به حسینj و یارانش سلام نکرد و نامه از عبیدالله بن زیاد به حر داد که در آن نامه نوشته بود: اما بعد چون نامه من به تو رسید و فرستاده من نزد تو آمد کار را بر حسین سخت بگیر و او را در زمینی بیپناهگاه که نه سبزی در آن جا باشد و نه آبی فرود آر، پس همانا من فرستاده خود را دستور دادهام همراه تو باشد و از تو جدا نشود تا خبر انجام دستور من را برایم بیاورد. و السلام. چون نامه را خواند حر به آن حضرت و یارانش گفت: این نامه امیر عبیدالله است که به من دستور داده همانجا که نامه رسید برای فرود آمدن به شما سخت بگیرم و این نیز فرستاده او است که دستورش داده از من جدا نشود تا دستورش را درباره شما انجام دهم، پس یزید بن مهاجر کندی که در میان یاران حسینj بود به فرستاده ابن زیاد نگاه کرده او را شناخت، پس به او گفت: مادرت به عزایت بنشیند این چه کار ناشایستهای است که به دنبال آن آمدهای؟ گفت: پیروی از امام خود نموده و به بیعت خود پایداری کردهام. یزید بن مهاجر به او گفت: بلکه خدای خود را نافرمانی کرده و پیشوای ناحق خود را درباره نابودی خودت پیروی کرده و ننگ و آتش را برای خویشتن فراهم کردهای و بد امام و پیشوائی است امام تو، خدای تعالی فرماید: و گردانیدیم ایشان را پیشوایانی که میخوانند به سوی آتش و روز قیامت یاری نمیشوند (سوره قصص آیه ۴۱) و پیشوای تو از این پیشوایان است. و حر بن یزید کار را سخت گرفت که در همان مکانی که نه آب بود و نه آبادی پیاده شوند، حسینj فرمود: وای به حال تو بگذار به این ده یعنی نینوی و غاضریه، یا آن دیگر یعنی شفیه فرود آئیم؟ گفت: به خدا نمیتوانم زیرا این فرستاده مردی است که برای دیدهبانی نزد من آمده که ببیند آیا من به دستور عبیدالله رفتار میکنم یا نه و من ناچارم در برابر چشم او دستورش را انجام دهم زهیر بن قین گفت: به خدا ای فرزند رسول خدا من میبینم که کار پس از آن چه اکنون میبینید سختتر باشد، همانا جنگ با این گروه در این ساعت بر ما آسانتر است از جنگیدن کسانی که پس از این به نزد ما خواهند آمد؟ به جان خودم سوگند پس از این لشکری به سوی ما آیند که ما برابری آنان نتوانیم پس اجازه فرما با اینان بجنگیم؟ حسینj فرمود: من کسی نیستم که آغاز به جنگ ایشان کنم و من این کار را شروع نخواهم کرد پس آن حضرت فرود آمد و آن در روز پنجشنبه دوم محرم سال شصت و یک هجری بود.[۱۸]
* * *
* الإرشاد، جلد۲، ص۹۹ / المفید، متوفای ۴۱۳:
* ترجمه رسولی: حر بن یزید چون دید آن مردم به جنگ با آن حضرتj تصمیم گرفتهاند به عمر بن سعد گفت: آیا تو با این مرد جنگ خواهی کرد؟ گفت: آری به خدا جنگی کنم که آسانترین آن افتادن سرها و بریدن دستها باشد، حر گفت: آیا در آن چه به شما پیشنهاد کرد خوشنودی شما نبود؟ ابن سعد گفت: اگر کار به دست من بود میپذیرفتم ولی امیر تو عبیدالله نپذیرفت، پس حر بیامد تا در کناری از لشکر ایستاد و مردی از قبیله او نیز به نام قره بن قیس همراهش بود. به او گفت: ای قره آیا امروز اسب خود را آب دادهای؟ قره گفت: نه، گفت: نمیخواهی آن را آب دهی؟ قره گوید: به خدا من گمان کردم میخواهد از جنگ کنارهگیری کند و خوش ندارد که من او را در آن حال ببینم، به او گفتم: من اسب ام را آب ندادهام و اکنون میروم تا آن را آب دهم و از آن جائی که ایستاده بود کناره گرفت و به خدا اگر بدان چه میخواست انجام دهد مرا نیز آگاه کرده بود من نیز با او به نزد حسینj میرفتم، پس اندک اندک به نزد حسینj آمد، مهاجر بن اوس که در لشکر عمر سعد بود به او گفت: ای حر چه میخواهی بکنی؟ آیا میخواهی حمله کنی؟ پاسخش نگفت و لرزه اندامش را گرفت، مهاجر گفت: به خدا کار تو ما را به شک انداخته، به خدا من در هیچ جنگی تو را هرگز به این حال ندیده بودم که اینسان از جنگ بلرزی و اگر به من میگفتند: دلیرترین مردم کوفه کیست؟ من از تو نمیگذشتم و تو را نام میبردم پس این چه حالی است که در تو مشاهده میکنم؟ حر گفت: من به خدا سوگند خود را میان بهشت و جهنم میبینم و سوگند به خدا هیچ چیز را بر بهشت اختیار نمیکنم اگر چه پاره پاره شوم و مرا بسوزانند، این را بگفت و به اسب خود زده به حسینj پیوست و عرض کرد: فدایت شوم ای پسر رسول خدا من همان کس هستم که تو را از بازگشت به وطن خود جلوگیری کردم و همراهت بیامدم تا به ناچار تو را در این زمین فرود آوردم و من گمان نمیکردم پیشنهاد تو را نپذیرند و به این سرنوشت دچارت کنند، به خدا اگر میدانستم کار به این جا میکشد هرگز به چنین کاری دست نمیزدم و من اکنون از آن چه انجام دادهام به سوی خدا توبه میکنم، آیا توبه من پذیرفته است؟ حسینj فرمود: آری خداوند توبه تو را میپذیرد اکنون از اسب فرود آی، عرض کرد: من سواره باشم برایم بهتر است از این که پیاده شوم، ساعتی با ایشان هم چنان که بر اسب خود سوار هستم در یاری تو بجنگم و پایان کار من به پیاده شدن خواهد کشید، حسینj فرمود: خدایت رحمت کند هر چه خواهی انجام ده، پس پیش روی حسین بیامد و تا برابر لشکر عمر بن سعد ایستاده گفت: ای مردم کوفه مادر به عزایتان بنشیند و گریه کند، آیا این مرد شایسته را به سوی خود خواندید و چون به سوی شما آمد شما که میگفتید: در یاری او با دشمنانش خواهید جنگید، دست از یاریش برداشتید پس به روی او آمدهاید میخواهید او را بکشید؟ و جان او را به دست گرفته راه نفس کشیدن را بر او بستهاید و از هر سو او را محاصره کردهاید و از رفتن به سوی زمینها و شهرهای پهناور خدا جلوگیریش کنید، بدانسان که هم چون اسیری در دست شما گرفتار شده نه میتواند سودی به خود برساند و نه زیانی را از خود دور کند و آب فراتی که یهود و نصاری و مجوس میآشامند و خوکهای سیاه و سگان در آن میغلطند به روی او و زنان و کودکان و خاندان اش بستید، تا به جائی که تشنگی ایشان را به حال بیهوشی انداخته، چه بد رعایت محمدp را در باره فرزندانش کردید، خدا در روز تشنگی محشر شما را سیراب نکند؟ پس تیراندازان بر او یورش بردند و حر که چنین دید بیامد تا پیش روی حسینj ایستاد.[۱۹]
* * *
* الإرشاد، جلد۲، ص۱۰۲ / المفید، متوفای ۴۱۳:
* ترجمه رسولی: پس از این جریان جنگ درگیر شد و از دو طرف گروهی کشته شدند، حر بن یزید به لشگر عمر بن سعد حمله افکند و به شعر عنتره تمثل جست که گوید: پیوسته تیر زدم به سفیدی رویش و به سینهاش تا حدی که گویا پیراهنی از خون پوشیده بود این شعر از معلقه عنتره است که یکی از معلقات هفتگانه است و در کتاب معلقه ثغره به جای غره است و ثغره گودی زیر گلو است. در این هنگام مردی از بنی حارث به مبارزه حر آمد، پس حر مهلتش نداده او را بکشت.[۲۰]
(متن عربی، ترجمه، نکات ویرایشی و … بر اساس مطالب موجود در نسخه چاپی بوده و مگر در مواردی جزئی مطابق ضوابط مصوب مؤسسه نیست. لذا مؤسسه مسؤولیتی نسبت به ترجمهها ندارد.)
[۱]. متن عربی: … و وجه الحصین بن تمیم: الحر بن یزید الیربوعی من بنی ریاح فی ألف إلی الحسین و قال: سایره و لا تدعه یرجع حتی یدخل الکوفه و جعجع به ففعل ذلک الحر بن یزید. فأخذ الحسین طریق العذیب حتی نزل الجوف مسقط النجف مما یلی المائتین. فنزل قصر أبیمقاتل …
[۲]. متن عربی: … فقال شمر بن ذی الجوشن: هو یعبد الله علی حرف إن کان یدری ما تقول فأقبل الحر بن یزید أحد بنی ریاح بن یربوع علی عمر بن سعد فقال: مقاتل أنت هذا الرجل؟ قال: نعم. قال: أ ما لکم فی واحده من هذه الخصال التی عرض رضا. قال: لو کان الأمر إلی فعلت. فقال سبحان الله ما أعظم هذا. أن یعرض ابن بنت رسول اللهp علیکم ما یعرض فتأبونه. ثم مال إلی الحسین فقاتل معه حتی قتل …
[۳]. متن عربی: … و سار الحسین یرید العراق، فلما بلغ القطقطانه أتاه الخبر بقتل مسلم بن عقیل و وجه عبیدالله بن زیاد، لما بلغه قربه من الکوفه، بالحر بن یزید، فمنعه من أن یعدل، ثم بعث إلیه بعمر بن سعد بن أبیوقاص فی جیش، فلقی الحسین بموضع علی الفرات یقال له کربلاء و کان الحسین فی اثنین و ستین، أو اثنین و سبعین رجلا من أهل بیته و أصحابه و عمر بن سعد فی أربعه آلاف، فمنعوه الماء و حالوا بینه و بین الفرات، فناشدهم الله عز و جل، فأبوا إلا قتاله أو یستسلم، فمضوا به إلی عبیدالله بن زیاد فیری رأیه فیه و ینفذ فیه حکم یزید …
[۴]. متن عربی: … و اقبلت الخیل و کانوا الف فارس مع الحر بن یزید التمیمی، ثم الیربوعی، حتی إذا دنوا امر الحسینj فتیانه ان یستقبلوهم بالماء، فشربوا و تغمرت خیلهم، ثم جلسوا جمیعا فی ظل خیولهم و أعنتها فی ایدیهم حتی إذا حضرت الظهر قال الحسینj للحر: ا تصلی معنا، أم تصلی باصحابک و اصلی باصحابی؟قال الحر: بل نصلی جمیعا بصلاتک. فتقدم الحسین ع، فصلی بهم جمیعا. فلما انفتل من صلاته حول وجهه الی القوم، ثم قال: ایها الناس، معذره الی الله، ثم إلیکم، انی لم آتکم حتی أتتنی کتبکم و قدمت علی رسلکم، فان أعطیتمونی ما اطمئن الیه من عهودکم و مواثیقکم دخلنا معکم مصرکم و ان تکن الاخری انصرفت من حیث جئت. فاسکت القوم، فلم یردوا علیه، حتی إذا جاء وقت العصر نادی مؤذن الحسین، ثم اقام و تقدم الحسین ع، فصلی بالفریقین، ثم انفتل الیهم، فاعاد مثل القول الاول. فقال الحر بن یزید: و الله ما ندری ما هذه الکتب التی تذکر. فقال الحسین ع: ایتنی بالخرجین اللذین فیهما کتبهم. فاتی بخرجین مملوءین کتبا، فنثرت بین یدی الحر و اصحابه، فقال له الحر: یا هذا، لسنا ممن کتب إلیک شیئا من هذه الکتب و قد امرنا الا نفارقک إذا لقیناک او نقدم بک الکوفه علی الأمیر عبیدالله بن زیاد. فقال الحسین ع: الموت دون ذلک. ثم امر باثقاله، فحملت و امر اصحابه، فرکبوا، ثم ولی وجهه منصرفا نحو الحجاز، فحال القوم بینه و بین ذلک. فقال الحسین للحر: ما الذی ترید؟ قال: ارید و الله ان انطلق بک الی الأمیر عبیدالله بن زیاد. قال الحسین: اذن و الله انابذک الحرب. فلما کثر الجدال بینهما قال الحر: انی لم اومر بقتالک و انما امرت الا افارقک و قد رایت رایا فیه السلامه من حربک و هو ان تجعل بینی و بینک طریقا، لا تدخلک الکوفه و لا تردک الی الحجاز، تکون نصفا بینی و بینک حتی یأتینا رای الأمیر …
[۵]. متن عربی: … و سار الحسینj من قصر بنی مقاتل و معه الحر بن یزید، کلما اراد ان یمیل نحو البادیه منعه، حتی انتهی الی المکان الذی یسمی کربلاء فمال قلیلا متیامنا حتی انتهی الی نینوی، فإذا هو براکب علی نجیب، مقبل من القوم، فوقفوا جمیعا ینتظرونه. فلما انتهی الیهم سلم علی الحر و لم یسلم علی الحسین. ثم ناول الحر کتابا من عبیدالله بن زیاد، فقراه، فإذا فیه: اما بعد، فجعجع بالحسین بن علی و اصحابه بالمکان الذی یوافیک کتابی و لا تحله الا بالعراء علی غیر خمر و لا ماء و قد امرت حامل کتابی هذا ان یخبرنی بما کان منک فی ذلک و السلام. فقرا الحر الکتاب ثم ناوله الحسین و قال: لا بد من إنقاذ امر الأمیر عبیدالله بن زیاد، فانزل بهذا المکان و لا تجعل للأمیر علی عله. فقال الحسینj تقدم بنا قلیلا الی هذه القریه التی هی منا علی غلوه و هی الغاضریه او هذه الاخری التی تسمی السقبه فنزل فی إحداهما. قال الحر ان الأمیر کتب الی ان احلک علی غیر ماء و لا بد من الانتهاء الی امره …
[۶]. متن عربی: … فاقبل حسین بن علی بکتاب مسلم بن عقیل کان الیه، حتی إذا کان بینه و بین القادسیه ثلاثه امیال، لقیه الحر بن یزید التمیمی، فقال له: این ترید؟قال: ارید هذا المصر، قال له: ارجع فانی لم ادع لک خلفی خیرا ارجوه …
[۷]. متن عربی: … عن علی بن الطعان المحاربی: کنت مع الحر بن یزید، فجئت فی آخر من جاء من اصحابه، فلما رای الحسین ما بی و بفرسی من العطش قال: أنخ الراویه- و الراویه عندی السقاء ثم قال: یا بن أخ، أنخ الجمل، فأنخته، فقال: اشرب، فجعلت کلما شربت سال الماء من السقاء، فقال الحسین: اخنث السقاء ای اعطفه قال: فجعلت لا ادری کیف افعل! قال: فقام الحسین فخنثه فشربت و سقیت فرسی قال: و کان مجیء الحر بن یزید و مسیره الی الحسین من القادسیه و ذلک ان عبیدالله بن زیاد لما بلغه اقبال الحسین بعث الحصین ابن تمیم التمیمی- و کان علی شرطه- فأمره ان ینزل القادسیه و ان یضع المسالح فینظم ما بین القطقطانه الی خفان و قدم الحر بن یزید بین یدیه فی هذه الالف من القادسیه، فیستقبل حسینا قال: فلم یزل موافقا حسینا حتی حضرت الصلاه صلاه الظهر، فامر الحسین الحجاج بن مسروق الجعفی ان یؤذن، فاذن، فلما حضرت الإقامه خرج الحسین فی إزار و رداء و نعلین، فحمد الله و اثنی علیه ثم قال: ایها الناس، انها معذره الی الله عز و جل و إلیکم، انی لم آتکم حتی أتتنی کتبکم و قدمت علی رسلکم: ان اقدم علینا، فانه لیس لنا امام، لعل الله یجمعنا بک علی الهدی، فان کنتم علی ذلک فقد جئتکم، فان تعطونی ما اطمان الیه من عهودکم و مواثیقکم اقدم مصرکم و ان لم تفعلوا و کنتم لمقدمی کارهین انصرفت عنکم الی المکان الذی اقبلت منه إلیکم قال: فسکتوا عنه و قالوا للمؤذن: أقم، فأقام الصلاه، فقال الحسینj للحر: ا ترید ان تصلی باصحابک؟ قال: لا، بل تصلی أنت و نصلی بصلاتک، قال: فصلی بهم الحسین، ثم انه دخل و اجتمع الیه اصحابه و انصرف الحر الی مکانه الذی کان به، فدخل خیمه قد ضربت له، فاجتمع الیه جماعه من اصحابه و عاد اصحابه الی صفهم الذی کانوا فیه، فاعادوه، ثم أخذ کل رجل منهم بعنان دابته و جلس فی ظلها، فلما کان وقت العصر امر الحسین ان یتهیئوا للرحیل ثم انه خرج فامر منادیه فنادی بالعصر و اقام فاستقدم الحسین فصلی بالقوم ثم سلم و انصرف الی القوم بوجهه فحمد الله و اثنی علیه ثم قال: اما بعد، ایها الناس، فإنکم ان تتقوا و تعرفوا الحق لأهله یکن ارضی لله و نحن اهل البیت اولی بولایه هذا الأمر علیکم من هؤلاء المدعین ما لیس لهم و السائرین فیکم بالجور و العدوان و ان أنتم کرهتمونا و جهلتم حقنا و کان رأیکم غیر ما أتتنی کتبکم و قدمت به علی رسلکم، انصرفت عنکم، فقال له الحر بن یزید: انا و الله ما ندری ما هذه الکتب التی تذکر! فقال الحسین: یا عقبه بن سمعان، اخرج الخرجین اللذین فیهما کتبهم الی، فاخرج خرجین مملوءین صحفا، فنشرها بین ایدیهم، فقال الحر: فانا لسنا من هؤلاء الذین کتبوا إلیک و قد امرنا إذا نحن لقیناک الا نفارقک حتی نقدمک علی عبیدالله بن زیاد، فقال له الحسین: الموت ادنی إلیک من ذلک، ثم قال لأصحابه: قوموا فارکبوا، فرکبوا و انتظروا حتی رکبت نساؤهم، فقال لأصحابه: انصرفوا بنا، فلما ذهبوا لینصرفوا حال القوم بینهم و بین الانصراف، فقال الحسین للحر: ثکلتک أمک! ما ترید؟ قال: اما و الله لو غیرک من العرب یقولها لی و هو علی مثل الحال التی أنت علیها ما ترکت ذکر أمه بالثکل ان اقوله کائنا من کان و لکن و الله ما لی الی ذکر أمک من سبیل الا باحسن ما یقدر علیه، فقال له الحسین: فما ترید؟ قال الحر: ارید و الله ان انطلق بک الی عبیدالله بن زیاد، قال له الحسین: اذن و الله لا اتبعک، فقال له الحر: اذن و الله لا أدعک، فترادا القول ثلاث مرات و لما کثر الکلام بینهما قال له الحر: انی لم اومر بقتالک و انما امرت الا افارقک حتی اقدمک الکوفه، فإذا أبیت فخذ طریقا لا تدخلک الکوفه و لا تردک الی المدینه، تکون بینی و بینک نصفا حتی اکتب الی ابن زیاد و تکتب أنت الی یزید ابن معاویه ان اردت ان تکتب الیه، او الی عبیدالله بن زیاد ان شئت، فلعل الله الی ذاک ان یاتی بأمر یرزقنی فیه العافیه من ان ابتلی بشیء من امرک، قال: فخذ هاهنا فتیاسر عن طریق العذیب و القادسیه و بینه و بین العذیب ثمانیه و ثلاثون میلا ثم ان الحسین سار فی اصحابه و الحر یسایره …
[۸]. متن عربی: … قال: فإذا راکب علی نجیب له و علیه السلاح متنکب قوسا مقبل من الکوفه، فوقفوا جمیعا ینتظرونه، فلما انتهی الیهم سلم علی الحر بن یزید و اصحابه و لم یسلم علی الحسینj و اصحابه، فدفع الی الحر کتابا من عبیدالله ابن زیاد فإذا فیه: اما بعد، فجعجع بالحسین حین یبلغک کتابی و یقدم علیک رسولی، فلا تنزله الا بالعراء فی غیر حصن و علی غیر ماء و قد امرت رسولی ان یلزمک و لا یفارقک حتی یأتینی بإنفاذک امری و السلام. قال: فلما قرأ الکتاب قال لهم الحر: هذا کتاب الأمیر عبیدالله بن زیاد یأمرنی فیه ان اجعجع بکم فی المکان الذی یأتینی فیه کتابه و هذا رسوله و قد امره الا یفارقنی حتی انفذ رایه و امره، فنظر الی رسول عبیدالله یزید ابن زیاد بن المهاصر ابوالشعثاء الکندی ثم البهدلی فعن له، فقال: مالک بن النسیر البدی؟ قال: نعم و کان احد کنده …
[۹]. متن عربی: … عن عدی بن حرمله، قال: ثم ان الحر بن یزید لما زحف عمر بن سعد قال له: اصلحک الله! مقاتل أنت هذا الرجل؟ قال: ای و الله قتالا ایسره ان تسقط الرءوس و تطیح الأیدی، قال: ا فما لکم فی واحده من الخصال التی عرض علیکم رضا؟قال عمر بن سعد: اما و الله لو کان الأمر الی لفعلت و لکن امیرک قد ابی ذلک، قال: فاقبل حتی وقف من الناس موقفا و معه رجل من قومه یقال له قره بن قیس، فقال: یا قره، هل سقیت فرسک الیوم؟ قال: لا، قال: انما ترید ان تسقیه؟ قال: فظننت و الله انه یرید ان یتنحی فلا یشهد القتال و کره ان أراه حین یصنع ذلک، فیخاف ان ارفعه علیه، فقلت له: لم اسقه و انا منطلق فساقیه، قال: فاعتزلت ذلک المکان الذی کان فیه، قال: فو الله لو انه اطلعنی علی الذی یرید لخرجت معه الی الحسین، قال: فاخذ یدنو من حسین قلیلا قلیلا، فقال له رجل من قومه یقال له المهاجر ابن أوس: ما ترید یا بن یزید؟ ا ترید ان تحمل؟ فسکت و اخذه مثل العرواء، فقال له یا بن یزید؟ ا ترید ان تحمل؟ فسکت و اخذه مثل العرواء، فقال له یا بن یزید و الله ان امرک لمریب و الله ما رایت منک فی موقف قط مثل شیء أراه الان و لو قیل لی: من اشجع اهل الکوفه رجلا ما عدوتک، فما هذا الذی اری منک! قال: انی و الله اخیر نفسی بین الجنه و النار و و الله لا اختار علی الجنه شیئا و لو قطعت و حرقت، ثم ضرب فرسه فلحق بحسین ع، فقال له: جعلنی الله فداک یا بن رسول الله! انا صاحبک الذی حبستک عن الرجوع و سایرتک فی الطریق و جعجعت بک فی هذا المکان و الله الذی لا اله الا هو ما ظننت ان القوم یردون علیک ما عرضت علیهم ابدا و لا یبلغون منک هذه المنزله فقلت فی نفسی: لا أبالی ان اطیع القوم فی بعض امرهم و لا یرون انی خرجت من طاعتهم و اما هم فسیقبلون من حسین هذه الخصال التی یعرض علیهم و و الله لو ظننت انهم لا یقبلونها منک ما رکبتها منک و انی قد جئتک تائبا مما کان منی الی ربی و مواسیا لک بنفسی حتی اموت بین یدیک، ا فتری ذلک لی توبه؟قال: نعم، یتوب الله علیک و یغفر لک، ما اسمک؟ قال: انا الحر بن یزید، قال: أنت الحر کما سمتک أمک، أنت الحر ان شاء الله فی الدنیا و الآخره، انزل، قال: انا لک فارسا خیر منی راجلا، اقاتلهم علی فرسی ساعه و الی النزول ما یصیر آخر امری قال الحسین: فاصنع یرحمک الله ما بدا لک فاستقدم امام اصحابه ثم قال: ایها القوم، الا تقبلون من حسین خصله من هذه الخصال التی عرض علیکم فیعافیکم الله من حربه و قتاله؟ قالوا: هذا الأمیر عمر بن سعد فکلمه، فکلمه بمثل ما کلمه به قبل و بمثل ما کلم به اصحابه، قال عمر: قد حرصت، لو وجدت الی ذلک سبیلا فعلت، فقال: یا اهل الکوفه، لامکم الهبل و العبر إذ دعوتموه حتی إذا أتاکم اسلمتموه و زعمتم انکم قاتلو انفسکم دونه، ثم عدوتم علیه لتقتلوه، امسکتم بنفسه و أخذتم بکظمه و أحطتم به من کل جانب، فمنعتموه التوجه فی بلاد الله العریضه حتی یامن و یامن اهل بیته و اصبح فی ایدیکم کالأسیر لا یملک لنفسه نفعا و لا یدفع ضرا و حلأتموه و نساءه و اصیبیته و اصحابه عن ماء الفرات الجاری الذی یشربه الیهودی و المجوسی و النصرانی و تمرغ فیه خنازیر السواد و کلابه و ها هم أولاء قد صرعهم العطش، بئسما خلفتم محمدا فی ذریته! لا سقاکم الله یوم الظما ان لم تتوبوا و تنزعوا عما أنتم علیه من یومکم هذا فی ساعتکم هذه فحملت علیه رجاله لهم ترمیه بالنبل، فاقبل حتی وقف امام الحسین …
[۱۰]. متن عربی: … حدثنی النضر بن صالح ابوزهیر العبسی ان الحر بن یزید لما لحق بحسین قال رجل من بنی تمیم من بنی شقره و هم بنو الحارث بن تمیم، یقال له یزید بن سفیان: اما و الله لو انی رایت الحر بن یزید حین خرج لاتبعته السنان، قال: فبینا الناس یتجاولون و یقتتلون و الحر بن یزید یحمل علی القوم مقدما و یتمثل قول عنتره:
ما زلت ارمیهم بثغره نحره
و لبانه حتی تسربل بالدم
قال: و ان فرسه لمضروب علی أذنیه و حاجبه و ان دماءه لتسیل، فقال الحصین بن تمیم و کان علی شرطه عبیدالله، فبعثه الی الحسین و کان مع عمر بن سعد، فولاه عمر مع الشرطه المجففه لیزید بن سفیان: هذا الحر بن یزید الذی کنت تتمنی، قال: نعم فخرج الیه فقال له: هل لک یا حر بن یزید فی المبارزه؟ قال: نعم قد شئت، فبرز له، قال: فانا سمعت الحصین بن تمیم یقول: و الله لابرز له، فکأنما کانت نفسه فی یده،فما لبثه الحر حین خرج الیه ان قتله …
[۱۱]. متن عربی: … قال: و إذا الحر بن یزید فی ألف فارس من أصحاب عبیدالله بن زیاد شاکین فی السلاح لا یری منهم إلا حمالیق الحدق، فلما نظر إلیهم الحسین۰ وقف فی أصحابه و وقف الحر بن یزید فی أصحابه، فقال الحسین: أیها القوم! من أنتم؟ قالوا: نحن أصحاب الأمیر عبیدالله بن زیاد، فقال الحسین: و من قائدکم؟ قالوا: الحر بن یزید الریاحی. قال: فناداه الحسین۰: ویحک بن یزید أ لنا أم علینا؟ فقال الحر: بل علیک أباعبدالله! فقال الحسین: لا حول و لا قوه إلا بالله. قال: و دنت صلاه الظهر، فقال الحسین۰ للحجاج بن مسروق: أذن رحمک الله و أقم الصلاه حتی نصلی! قال: فأذن الحجاج، فلما فرغ من أذانه صاح الحسین بالحر بن یزید فقال له: یا ابن یزید! أ ترید أن تصلی بأصحابک و أصلی بأصحابی؟فقال له الحر: بل أنت تصلی بأصحابک و نصلی بصلاتک. فقال الحسین۰ للحجاج بن مسروق: أقم الصلاه! فأقام و تقدم الحسین فصلی بالعسکرین جمیعا. فلما فرغ من صلاته وثب قائما فاتکأ علی قائمه سیفه، فحمد الله و أثنی علیهثم قال: أیها الناس! إنها معذره إلی الله و إلی من حضر من المسلمین، إنی لم أقدم علی هذا البلد حتی أتتنی کتبکم و قدمت علی رسلکم أن اقدم إلینا إنه لیس علینا إمام فلعل الله أن یجمعنا بک علی الهدی، فإن کنتم علی ذلک فقد جئتکم، فإن تعطونی ما یثق به قلبی من عهودکم و من مواثیقکم دخلت معکم إلی مصرکم و إن لم تفعلوا و کنتم کارهین لقدومی علیکم انصرفت إلی المکان الذی أقبلت منه إلیکم قال: فسکت القوم عنه و لم یجیبوا بشیء. و أمر الحر بن یزید بخیمه له فضربت، فدخلها و جلس فیها. فلم یزل الحسین۰ واقفا مقابلهم و کل واحد منهم آخذ بعنان فرسه. و إذا کتاب قد ورد من الکوفه: من عبیدالله بن زیاد إلی الحر بن یزید أما بعد، یا أخی! إذا أتاک کتابی فجعجع بالحسین و لا تفارقه حتی تأتینی به، فإنی أمرت رسولی أن لا یفارقک حتی یأتینی بإنفاذ أمری إلیک و السلام. قال: فلما قرأ الحر الکتاب بعث إلی ثقات أصحابه فدعاهم ثم قال: ویحکم ورد علی کتاب عبیدالله بن زیاد یأمرنی أن أقدم إلی الحسین بما یسوؤه و و الله ما تطاوعنی نفسی و لا تجیبنی إلی ذلک. فالتفت رجل من أصحاب الحر بن یزید یکنی أباالشعثاء الکندی إلی رسول عبیدالله بن زیاد، فقال له: فیما ذا جئت ثکلتک أمک؟ فقال له: أطعت إمامی و وفیت ببیعتی و جئت برساله أمیری. فقال له أبوالشعثاء: لقد عصیت ربک و أطعت إمامک و أهلکت نفسک و اکتسبت عارا. فبئس الإمام إمامک! قال الله عز و جل: و جعلناهم أئمه یدعون إلی النار و یوم القیامه لا ینصرون. قال: و دنت صلاه العصر فأمر الحسین مؤذنه فأذن و أقام الصلاه. و تقدم الحسین فصلی بالعسکرین. فلما انصرف من صلاته وثب قائما علی قدمیه، فحمد الله و أثنی علیه، ثم قال: أیها الناس! أنا ابن بنت رسول الله صلی الله علیه و سلم و نحن أولی بولایه هذه الأمور علیکم من هؤلاء المدعین ما لیس لهم و السائرین فیکم بالظلم و العدوان، فإن تثقوا بالله و تعرفوا الحق لأهله فیکون ذلک لله رضی و إن کرهتمونا و جهلتم حقنا و کان رأیکم علی خلاف ما جاءت به کتبکم و قدمت به رسلکم انصرفت عنکم. قال: فتکلم الحر بن یزید بینه و بین أصحابه فقال: أباعبدالله! ما نعرف هذه الکتاب و لا من هؤلاء الرسل. قال: فالتفت الحسین إلی غلام له یقال له عقبه بن سمعان فقال: یا عقبه! هات الخرجین اللذین فیهما الکتب: فجاء عقبه بکتب أهل الشام و الکوفه فنثرها بین أیدیهم ثم تنحی، فتقدموا و نظروا إلی عنوانها ثم تنحوا، فقال الحر بن یزید: أباعبدالله! لسنا من القوم الذین کتبوا إلیک هذه الکتب و قد أمرنا إن لقیناک لا نفارقک حتی نأتی بک علی الأمیر، فتبسم الحسین ثم قال: یا ابن الحر! أو تعلم أن الموت أدنی [إلیک] من ذلک. ثم التفت الحسین فقال: احملوا النساء لیرکبوا حتی تنظر ما الذی یصنع هذا و أصحابه! قال: فرکب أصحاب الحسین و ساقوا النساء بین أیدیهم، فقدمت خیل الکوفه حتی حالت بینهم و بین المسیر، فضرب الحسین بیده إلی سیفه ثم صاح بالحر: ثکلتک أمک! ما الذی ترید أن تصنع؟ فقال الحر: أما و الله لو قالها غیرک من العرب لرددتها علیه کائنا من کان و لکن لا و الله ما [لی] إلی ذلک سبیل من ذکر أمک، غیر أنه لا بدأن أنطلق بک إلی عبیدالله بن زیاد، فقال له الحسین: إذا و الله لا أتبعک أو تذهب نفسی. قال الحر: إذا و الله لا أفارقک أو تذهب نفسی و أنفس أصحابی. قال الحسین: برز أصحابی و أصحابک و أبرز إلی، فإن قتلتنی خذ برأسی إلی ابن زیاد و إن قتلتک أرحت الخلق منک، فقال الحر: أباعبدالله! إنی لم أومر بقتلک و إنما أمرت أن لا أفارقک أو أقدم بک علی ابن زیاد و أنا و الله کاره إن سلبنی الله بشیء من أمرک غیر أنی قد أخذت ببیعه القوم و خرجت إلیک و أنا أعلم أنه لا یوافی القیامه أحد من هذه الأمه إلا و هو یرجو شفاعه جدک محمد صلی الله علیه و سلم و أنا خائف إن أنا قاتلتک أن أخسر الدنیا و الآخره و لکن أنا أباعبدالله! لست أقدر الرجوع إلی الکوفه فی وقتی هذا و لکن خذ عنی هذا الطریق و امض حیث شئت حتی أکتب إلی ابن زیاد أن هذا خالفنی فی الطریق فلم أقدر علیه و أنا أنشدک الله فی نفسک فقال الحسین: یا حر! کأنک تخبرنی أنی مقتول! فقال الحر: أباعبدالله! نعم ما أشک فی ذلک إلا أن ترجع من حیث جئت. فقال الحسین: ما أدری ما أقول لک و لکنی أقول کما قال أخو الأوس حیث یقول:
سأمضی و ما بالموت عار علی الفتی
إذا ما نوی خیرا و جاهد مسلما
و واسی الرجال الصالحین بنفسه
و فارق مذموما و خالف مجرما
أقدم نفسی لا أرید بقاءها
لتلقی خمیسا فی الوغاء عرمرما
فإن عشت لم ألم و إن مت لم أذم
کفی بک ذلا أن تعیش مرغما
ثم أقبل الحسین إلی أصحابه و قال: هل فیکم أحد یخبر الطریق علی غیر الجاده؟ فقال الطرماح بن عدی الطائی: یا ابن بنت رسول الله! أنا أخبر الطریق. فقال الحسین: إذا سر بین أیدینا! قال: فسار الطرماح و أتبعه الحسین هو و أصحابه و جعل الطرماح یقول:
یا ناقتی لا تجزعی من زجری
و أمض بنا قبل طلوع الفجر
بخیر فتیان و خیر سفری
إلی رسول الله أهل الفخر
الساده البیض الوجوه الزهری
الطاعنین بالرماح السمری
الضاربین بالسیوف البتری
حتی تحلی بکریم النجر
بماجد الجد رحیب الصدر
أتی به الله لخیر أمر
عمره الله بقاء الدهر
یا مالک النفع معا و الضر
امدد حسینا سیدی بالنصر
علی الطغاه من بقایا الکفر
علی اللعینین سلسلی صخر
یزید لا زال حلیف الخمر
و العود و الصنج معا و الزمر
و ابن زیاد العهر و ابن العهر
قال: و أصبح الحسین من وراء عذیب الهجانات قال: و إذا بالحر بن یزید قد ظهر له أیضا فی جیشه، فقال الحسین: ما وراءک یا ابن یزید! ألیس قد أمرتنا أن نأخذ علی الطریق فأخذنا و قبلنا مشورتک؟ فقال: صدقت و لکن هذا کتاب عبیدالله بن زیاد قد ورد علی یؤنبنی و یعنفنی فی أمرک. فقال الحسین: فذرنا حتی ننزل بقریه نینوی أو الغاضریه، فقال الحر: لا و الله ما أستطیع ذلک، هذا رسول عبیدالله بن زیاد معی و ربما بعثه عینا علی …
[۱۲]. متن عربی: … قال: فإذا الحر بن یزید الریاحی قد أقبل یرکض فرسه حتی وقف بین یدی الحسین۰، فقال: یا ابن بنت رسول الله! کنت أول من خرج علیک، أ فتأذن لی أن أکون أول مقتول بین یدیک، لعلی أبلغ بذلک درجه الشهداء فألحق بجدک صلی الله علیه و سلم! فقال الحسین: یا أخی! إن تبت کنت ممن تاب الله علیهم، أن الله هو التواب الرحیم. ذکر الذین قتلوا بین یدی الحسین بن علی قال فأول: من تقدم إلی قتال القوم الحر بن یزید الریاحی و هو یقول:
إنی أنا الحر و مأوی الضیف
أضرب فی أعراضکم بالسیف
عن خیر من حل بلاد الخیف
أضربکم و لا أری من حیف
قال: و حمل و لم یزل یقاتل حتی عرق فرسه فبقی راجلا، فجعل یقاتل و هو یقول:
إن تنکرونی فأنا ابن الحر
أشجع من ذی لبد هزبر
و لست بالجیاد عند الکر
لکنی الوقاف عند الفر
ثم لم یزل یقاتل حتی قتل رحمه الله فاحتمله أصحاب الحسین۰ حتی وضعوه بین یدیه وفیه رمق، فجعل یمسح وجهه الحسین و یقول: أنت الحر! کما سمتک أمک حرا و أنت الحر فی الدنیا و الآخره.
[۱۳]. متن عربی: … فلما بلغ الحسین القادسیه لقیه الحر ابن یزید التمیمی فقال له: این ترید یا ابن رسول الله؟ قال: ارید هذا المصر، فعرفه بقتل مسلم و ما کان من خبره، ثم قال: ارجع فإنی لم أدع خلفی خیرا ارجوه لک، فهم بالرجوع فقال له إخوه مسلم: و الله لا نرجع حتی نصیب بثأرنا او نقتل کلنا، فقال الحسین: لا خیر فی الحیاه بعدکم …
[۱۴]. متن عربی: … إن عبیدالله بن زیاد وجه الحر بن یزید لیأخذ الطریق علی الحسین، فلما صار فی بعض الطریق لقیه أعرابیان من بنی أسد، فسألهما عن الخبر، فقالا له: یا ابن رسول الله، إن قلوب الناس معک و سیوفهم علیک، فارجع و أخبراه بقتل ابن عقیل و أصحابه، فاسترجع الحسین، فقال له بنو عقیل: لا نرجع و الله أبدا أو ندرک ثأرنا أو نقتل بأجمعنا، فقال لمن کان لحق به من الأعراب: من کان منکم یرید الإنصراف عنا فهو فی حل من بیعتنا. فانصرفوا عنه و بقی فی أهل بیته و نفر من أصحابه. و مضی حتی دنا من الحر بن یزید، فلما عاین أصحابه العسکر من بعید کبروا، فقال لهم الحسین: ما هذا التکبیر؟ قالوا: رأینا النخل، فقال بعض أصحابه: ما بهذا الموضع و الله نخل و لا أحسبکم ترون إلا هوادی الخیل و أطراف الرماح، فقال الحسین: و أنا و الله أری ذلک فمضوا لوجوههم و لحقهم الحر بن یزید فی أصحابه، فقال للحسین: إنی أمرت أن أنزلک فی أی موضع لقیتک و أجعجع بک و لا أترکک أن تزول من مکانک. قال: إذا أقاتلک، فاحذر أن تشقی بقتلی ثکلتک أمک. فقال: [أما و الله لو غیرک من العرب یقولها و هو علی مثل الحال التی أنت علیها ما ترکت ذکر أمه بالثکل أن أقوله کائنا من کان و لکن و الله ما لی إلی ذکر أمک من سبیل إلابأحسن ما یقدر علیه].و أقبل یسیر و الحر یسایره و یمنعه من الرجوع من حیث جاء و یمنع الحسین من دخول الکوفه، حتی نزل بأقساس مالک و کتب الحر إلی عبیدالله یعلمه ذلک. قال أبومخنف: فحدثنی عبدالرحمن بن جندب، عن عتبه بن سمعان الکلبی، قال: لما ارتحلنا من قصر ابن مقاتل و سرنا ساعه خفق رأس الحسین خفقه ثم انتبه فأقبل یقول: إنا لله و إنا إلیه راجعون و الحمد لله رب العالمین مرتین. فأقبل إلیه علی بن الحسین و هو علی فرس فقال له: یا أبی جعلت فداک، مم استرجعت؟ و علام حمدت الله؟ قال الحسین: یا بنی، إنه عرض لی فارس علی فرس فقال: القوم یسیرون و المنایا تسری إلیهم، فعلمت أنها أنفسنا نعیت إلینا، فقال: یا أبتاه لا أراک الله سوءا أبدا، أ لسنا علی الحق؟ قال: بلی و الذی یرجع إلیه العباد. فقال: یا أبت، فإذا لا نبالی، قال: جزاک الله خیر ما جزی ولد عن والده …
[۱۵]. متن عربی: … و بلغ عبیدالله بن زیاد لعنه الله الخبر و أن الحسینj قد نزل الرهیمیه [الرهمیه [الرهیمه]] فأرسل إلیه الحر بن یزید فی ألف فارس قال الحر فلما خرجت من منزلی متوجها نحو الحسینj نودیت ثلاثا یا حر أبشر بالجنه فالتفت فلم أر أحدا فقلت ثکلت الحر أمه یخرج إلی قتال ابن رسول اللهp و یبشر بالجنه فرهقه عند صلاه الظهر فأمر الحسینj ابنه فأذن و أقام و قام الحسینj فصلی بالفریقین جمیعا فلما سلم وثب الحر بن یزید فقال السلام علیک یا ابن رسول الله و رحمه الله و برکاته فقال الحسینj و علیک السلام من أنت یا عبدالله فقال أنا الحر بن یزید فقال یا حر أ علینا أم لنا فقال الحر و الله یا ابن رسول الله لقد بعثت لقتالک و أعوذ بالله أن أحشر من قبری و ناصیتی مشدوده إلی رجلی و یدی مغلوله إلی عنقی و أکب علی حر وجهی فی النار یا ابن رسول الله أین تذهب ارجع إلی حرم جدک فإنک مقتول فقال الحسینj
سأمضی فما بالموت عار علی الفتی
إذا ما نوی حقا و جاهد مسلما
و واسی الرجال الصالحین بنفسه
و فارق مثبورا و خالف مجرما
فإن مت لم أندم و إن عشت لم ألم
کفی بک ذلا أن تموت و ترغما …
[۱۶]. متن عربی: … فضرب الحر بن یزید فرسه و جاز عسکر عمر بن سعد لعنه الله إلی عسکر الحسینj واضعا یده علی رأسه و هو یقول اللهم إلیک أنیب [أنبت] فتب علی فقد أرعبت قلوب أولیائک و أولاد نبیک یا ابن رسول الله هل لی من توبه قال نعم تاب الله علیک قال یا ابن رسول الله أ تأذن لی فأقاتل عنک فأذن له فبرز و هو یقول
أضرب فی أعناقکم بالسیف
عن خیر من حل بلاد الخیف
فقتل منهم ثمانیه عشر رجلا ثم قتل فأتاه الحسینj و دمه یشخب فقال بخ بخ یا حر أنت حر کما سمیت فی الدنیا و الآخره ثم أنشأ الحسین یقول
لنعم الحر حر بنی ریاح
و نعم الحر عند مختلف الرماح
و نعم الحر إذ نادی حسینا
فجاد بنفسه عند الصباح …
[۱۷]. متن عربی: … و جاء القوم زهاء ألف فارس مع الحر بن یزید التمیمی حتی وقف هو و خیله مقابل الحسینj فی حر الظهیره و الحسین و أصحابه معتمون متقلدو أسیافهم فقال الحسینj لفتیانه اسقوا القوم و أرووهم من الماء و رشفوا الخیل ترشیفا ففعلوا و أقبلوا یملئون القصاع و الطساس من الماء ثم یدنونها من الفرس فإذا عب فیها ثلاثا أو أربعا أو خمسا عزلت عنه و سقوا آخر حتی سقوها کلها. فقال علی بن الطعان المحاربی کنت مع الحر یومئذ فجئت فی آخر من جاء من أصحابه فلما رأی الحسینj ما بی و بفرسی من العطش قال أنخ الراویه و الراویه عندی السقاء ثم قال یا ابن أخی أنخ الجمل فأنخته فقال اشرب فجعلت کلما شربت سال الماء من السقاء فقال الحسینj اخنث السقاء أی اعطفه فلم أدر کیف أفعل فقام فخنثه فشربت و سقیت فرسی. و کان مجیء الحر بن یزید من القادسیه و کان عبیدالله بن زیاد بعث الحصین بن نمیر و أمره أن ینزل القادسیه و تقدم الحر بین یدیه فی ألف فارس یستقبل بهم حسینا فلم یزل الحر موافقا للحسینj حتی حضرت صلاه الظهر و أمر الحسینj الحجاج بن مسرور أن یؤذن فلما حضرت الإقامه خرج الحسین ع فی إزار و رداء و نعلین فحمد الله و أثنی علیه ثم قال أیها الناس إنی لم آتکم حتی أتتنی کتبکم و قدمت علی رسلکم أن اقدم علینا فإنه لیس لنا إمام لعل الله أن یجمعنا بک علی الهدی و الحق فإن کنتم علی ذلک فقد جئتکم فأعطونی ما أطمئن إلیه من عهودکم و مواثیقکم و إن لم تفعلوا و کنتم لمقدمی کارهین انصرفت عنکم إلی المکان الذی جئت منه إلیکم فسکتوا عنه و لم یتکلم أحد منهم بکلمه. فقال للمؤذن أقم فأقام الصلاه فقال للحر أ ترید أن تصلی بأصحابک قال لا بل تصلی أنت و نصلی بصلاتک فصلی بهم الحسین بن علیc ثم دخل فاجتمع إلیه أصحابه و انصرف الحر إلی مکانه الذی کان فیه فدخل خیمه قد ضربت له و اجتمع إلیه جماعه من أصحابه و عاد الباقون إلی صفهم الذی کانوا فیه فأعادوه ثم أخذ کل رجل منهم بعنان دابته و جلس فی ظلها. فلما کان وقت العصر أمر الحسین بن علیc أن یتهیئوا للرحیل ففعلوا ثم أمر منادیه فنادی بالعصر و أقام فاستقام الحسینj فصلی بالقوم ثم سلم و انصرف إلیهم بوجهه فحمد الله و أثنی علیهثم قال: أما بعد أیها الناس فإنکم إن تتقوا الله و تعرفوا الحق لأهله یکن أرضی لله عنکم و نحن أهل بیت محمد و أولی بولایه هذا الأمر علیکم من هؤلاء المدعین ما لیس لهم و السائرین فیکم بالجور و العدوان و إن أبیتم إلا کراهیه لنا و الجهل بحقنا و کان رأیکم الآن غیر ما أتتنی به کتبکم و قدمت به علی رسلکم انصرفت عنکم. فقال له الحر أنا و الله ما أدری ما هذه الکتب و الرسل التی تذکر فقال الحسینj لبعض أصحابه یا عقبه بن سمعان أخرج الخرجین اللذین فیهما کتبهم إلی فأخرج خرجین مملوءین صحفا فنثرت بین یدیه فقال له الحر إنا لسنا من هؤلاء الذین کتبوا إلیک و قد أمرنا إذا نحن لقیناک ألا نفارقک حتی نقدمک الکوفه علی عبیدالله فقال له الحسینj الموت أدنی إلیک من ذلک ثم قال لأصحابه قوموا فارکبوا فرکبوا و انتظر حتی رکب نساؤهم فقال لأصحابه انصرفوا فلما ذهبوا لینصرفوا حال القوم بینهم و بین الانصراف فقال الحسینj للحر ثکلتک أمک ما ترید فقال له الحر أما لو غیرک من العرب یقولها لی و هو علی مثل الحال التی أنت علیها ما ترکت ذکر أمه بالثکل کائنا من کان و لکن و الله ما لی إلی ذکر أمک من سبیل إلا بأحسن ما یقدر علیه فقال له الحسینj فما ترید قال أرید أن أنطلق بک إلی الأمیر عبیدالله بن زیاد قال إذا و الله لا أتبعک قال إذا و الله لا أدعک فترادا القول ثلاث مرات فلما کثر الکلام بینهما قال له الحر إنی لم أؤمر بقتالک إنما أمرت ألا أفارقک حتی أقدمک الکوفه فإذا أبیت فخذ طریقا لا یدخلک الکوفه و لا یردک إلی المدینه تکون بینی و بینک نصفا حتی أکتب إلی الأمیر و تکتب إلی یزید أو إلی عبیدالله فلعل الله إلی ذلک أن یأتی بأمر یرزقنی فیه العافیه من أن أبتلی بشیء من أمرک فخذ هاهنا فتیاسر عن طریق العذیب و القادسیه فسار الحسینj و سار الحر فی أصحابه یسایره و هو یقول له یا حسین إنی أذکرک الله فی نفسک فإنی أشهد لئن قاتلت لتقتلن. فقال له الحسینj أ فبالموت تخوفنی و هل یعدو بکم الخطب أن تقتلونی و سأقول کما قال أخو الأوس لابن عمه و هو یرید نصره رسول اللهp فخوفه ابن عمه و قال أین تذهب فإنک مقتول فقال
سأمضی فما بالموت عار علی الفتی
إذا ما نوی حقا و جاهد مسلما
و آسی الرجال الصالحین بنفسه
و فارق مثبورا و باعد مجرما
فإن عشت لم أندم و إن مت لم ألم
کفی بک ذلا أن تعیش و ترغما
فلما سمع ذلک الحر تنحی عنه فکان یسیر بأصحابه ناحیه و الحسینj فی ناحیه أخری حتی انتهوا إلی عذیب الهجانات
[۱۸]. متن عربی: … فقال عقبه بن سمعان سرنا معه ساعه فخفق و هو علی ظهر فرسه خفقه ثم انتبه و هو یقول إنا لله و إنا إلیه راجعون و الحمد لله رب العالمین ففعل ذلک مرتین أو ثلاثا فأقبل إلیه ابنه علی بن الحسینc علی فرس فقال مم حمدت الله و استرجعتفقال: یا بنی إنی خفقت خفقه فعن لی فارس علی فرس و هو یقول: القوم یسیرون و المنایا تصیر إلیهم فعلمت أنها أنفسنا نعیت إلینا فقال له یا أبت لا أراک الله سوءا أ لسنا علی الحق قال بلی و الذی إلیه مرجع العباد قال فإننا إذا لا نبالی أن نموت محقین فقال له الحسینj جزاک الله من ولد خیر ما جزی ولدا عن والده. فلما أصبح نزل فصلی الغداه ثم عجل الرکوب فأخذ یتیاسر بأصحابه یرید أن یفرقهم فیأتیه الحر بن یزید فیرده و أصحابه فجعل إذا ردهم نحو الکوفه ردا شدیدا امتنعوا علیه فارتفعوا فلم یزالوا یتیاسرون کذلک حتی انتهوا إلی نینوی المکان الذی نزل به الحسینj فإذا راکب علی نجیب له علیه السلاح متنکب قوسا مقبل من الکوفه فوقفوا جمیعا ینتظرونه فلما انتهی إلیهم سلم علی الحر و أصحابه و لم یسلم علی الحسین و أصحابه و دفع إلی الحر کتابا من عبیدالله بن زیاد فإذا فیه: أما بعد فجعجع بالحسین حین یبلغک کتابی و یقدم علیک رسولی و لا تنزله إلا بالعراء فی غیر حصن و علی غیر ماء فقد أمرت رسولی أن یلزمک و لا یفارقک حتی یأتینی بإنفاذک أمری و السلام. فلما قرأ الکتاب قال لهم الحر هذا کتاب الأمیر عبیدالله یأمرنی أن أجعجع بکم فی المکان الذی یأتی کتابه و هذا رسوله و قد أمره ألا یفارقنی حتی أنفذ أمره. فنظر یزید بن المهاجر الکنانی و کان مع الحسینj إلی رسول ابن زیاد فعرفه فقال له یزید ثکلتک أمک ما ذا جئت فیه قال أطعت إمامی و وفیت ببیعتی فقال له ابن المهاجر بل عصیت ربک و أطعت إمامک فی هلاک نفسک و کسبت العار و النار و بئس الإمام إمامک قال الله عز من قائل و جعلناهم أئمه یدعون إلی النار و یوم القیامه لا ینصرون فإمامک منهم. و أخذهم الحر بالنزول فی ذلک المکان علی غیر ماء و لا قریه فقال له الحسینj دعنا ویحک ننزل فی هذه القریه أو هذه یعنی نینوی و الغاضریه أو هذه یعنی شفنه قال لا و الله ما أستطیع ذلک هذا رجل قد بعث إلی عینا علی فقال زهیر بن القین إنی و الله ما أراه یکون بعد الذی ترون إلا أشد مما ترون یا ابن رسول الله إن قتال هؤلاء الساعه أهون علینا من قتال من یأتینا بعدهم فلعمری لیأتینا بعدهم ما لا قبل لنا به فقال الحسینj ما کنت لأبدأهم بالقتال ثم نزل و ذلک یوم الخمیس و هو الیوم الثانی من المحرم سنه إحدی و ستین …
[۱۹]. متن عربی: … فلما رأی الحر بن یزید أن القوم قد صمموا علی قتال الحسینj قال لعمر بن سعد أی عمر أ مقاتل أنت هذا الرجل قال إی و الله قتالا أیسره أن تسقط الرءوس و تطیح الأیدی قال أ فما لکم فیما عرضه علیکم رضی قال عمر أما لو کان الأمر إلی لفعلت و لکن أمیرک قد أبی. فأقبل الحر حتی وقف من الناس موقفا و معه رجل من قومه یقال له قره بن قیس فقال له یا قره هل سقیت فرسک الیوم قال لا قال فما ترید أن تسقیه قال قره فظننت و الله أنه یرید أن یتنحی فلا یشهد القتال و یکره أن أراه حین یصنع ذلک فقلت له لم أسقه و أنا منطلق فأسقیه فاعتزل ذلک المکان الذی کان فیه فو الله لو أنه أطلعنی علی الذی یرید لخرجت معه إلی الحسین بن علیc فأخذ یدنو من الحسین قلیلا قلیلا فقال له المهاجر بن أوس ما ترید یا ابن یزید أ ترید أن تحمل فلم یجبه و أخذه مثل الأفکل و هی الرعده فقال له المهاجر إن أمرک لمریب و الله ما رأیت منک فی موقف قط مثل هذا و لو قیل لی من أشجع أهل الکوفه ما عدوتک فما هذا الذی أری منک فقال له الحر إنی و الله أخیر نفسی بین الجنه و النار فو الله لا أختار علی الجنه شیئا و لو قطعت و حرقت. ثم ضرب فرسه فلحق بالحسینj فقال له جعلت فداک یا ابن رسول الله أنا صاحبک الذی حبستک عن الرجوع و سایرتک فی الطریق و جعجعت بک فی هذا المکان و ما ظننت أن القوم یردون علیک ما عرضته علیهم و لا یبلغون منک هذه المنزله و الله لو علمت أنهم ینتهون بک إلی ما أری ما رکبت منک الذی رکبت و إنی تائب إلی الله تعالی مما صنعت فتری لی من ذلک توبه فقال له الحسینj نعم یتوب الله علیک فانزل قال فأنا لک فارسا خیر منی راجلا أقاتلهم علی فرسی ساعه و إلی النزول ما یصیر آخر أمری فقال له الحسینj فاصنع یرحمک الله ما بدا لک. فاستقدم أمام الحسینj ثم أنشأ رجل من أصحاب الحسینj یقول
لنعم الحر حر بنی ریاح
و حر عند مختلف الرماح
و نعم الحر إذ نادی حسین
و جاد بنفسه عند الصباح
ثم قال یا أهل الکوفه لأمکم الهبل و العبر أ دعوتم هذا العبد الصالح حتی إذا أتاکم أسلمتموه و زعمتم أنکم قاتلو أنفسکم دونه ثم عدوتم علیه لتقتلوه أمسکتم بنفسه و أخذتم بکظمه و أحطتم به من کل جانب لتمنعوه التوجه فی بلاد الله العریضه فصار کالأسیر فی أیدیکم لا یملک لنفسه نفعا و لا یدفع عنها ضرا و حلأتموه و نساءه و صبیته و أهله- عن ماء الفرات الجاری یشربه الیهود و النصاری و المجوس و تمرغ فیه خنازیر السواد و کلابه فها هم قد صرعهم العطش بئس ما خلفتم محمدا فی ذریته لا سقاکم الله یوم الظمإ الأکبر فحمل علیه رجال یرمون بالنبل فأقبل حتی وقف أمام الحسینj …
[۲۰]. متن عربی: … و نشب القتال فقتل من الجمیع جماعه و حمل الحر بن یزید علی أصحاب عمر بن سعد و هو یتمثل بقول عنتره
ما زلت أرمیهم بغره وجهه
و لبانه حتی تسربل بالدم
فبرز إلیه رجل من بلحارث یقال له یزید بن سفیان فما لبثه الحر حتی قتله